No Image
ماجرای جنگ جمل پيوند ثابت

سؤال: جنگ جمل چگونه اتفاق افتاد؟

جواب: حدود سه ماه بیشتر از بیعت با امیرمؤمنان «على»(علیه السلام) نگذشته بود که تحمّل عدالت آن حضرت بر گروهى از مستکبران، سخت و ناگوار آمد و مخالفتها از سوى آنان شروع شد. «معاویه» در شام پرچم مخالفت را بر افراشت و حاضر به پذیرش بیعت نبود و براى رویاروى با حضرت آماده جنگ مى شد. «على»(علیه السلام) به فرمانداران خود در سه شهر «کوفه» و «بصره» و «مصر» نامه نوشت تا نیروهاى جنگى خود را براى مقابله با «معاویه» اعزام دارند.
در این گیر و دار «طلحه» و «زبیر» به بهانه سفر عمره، راهى «مکّه» شدند و در «مکّه»، «عایشه» را که از بیعت با آن حضرت ناراضى بود با خویش همراه کردند و به عنوان هوادارى از خون عثمان به سمت «بصره» حرکت نمودند.
قراین به خوبى گواهى مى داد که آنها نه در فکر خوانخواهى «عثمان» بودند و نه دلسوزى براى اسلام، زیرا قاتلان «عثمان» در «بصره» نبودند; بعلاوه لازمه هوادارى از «عثمان» مخالفت با امیرمؤمنان(علیه السلام) نبود، علاوه بر این «طلحه» خود از سران مبارزان بر ضدّ «عثمان» بود.
روشن است که هدف آنها از پیمان شکنى (چون با على(علیه السلام) بیعت کرده بودند)، رسیدن به جاه و مقام بود.
سرانجام این دو، همراه با «عایشه» در ماه ربیع الثّانى سال 36، شهر «بصره» را با نیرنگ تصرف کرده و با گمراه ساختن مردم «بصره» براى خود بیعت گرفتند و شکاف دیگرى در پیکر جامعه اسلامى وارد ساختند.
امیرمؤمنان(علیه السلام) که از این امر به خوبى آگاه بود، با همان لشکرى که براى دفع توطئه شامیان آمده کرده بود به سوى «بصره» حرکت کرد و نامه اى به فرماندار «کوفه» «ابو موسى اشعرى» براى تقویت این سپاه نوشت ـ گرچه ابوموسى به نداى امام پاسخ مثبت نداد ولى در نهایت حدود نه هزار نفر از «کوفه» به سوى امام حرکت کردند ـ و در ماه «جمادى الاخرى» دو لشکر با هم روبه رو شدند و به نقل «تاریخ یعقوبى» این جنگ تنها چهار ساعت طول کشید که لشکر «طلحه» و «زبیر» در هم شکست و از آن جا که براى تحریک مردم بصره، «عایشه» همسر پیامبر(ص) را بر شترى سوار کرده بودند، این جنگ «جنگ جمل» نامیده شد; مقاومت لشکر مخالف، در اطراف شتر «عایشه» بسیار سرسختانه بود. امام(علیه السلام) فرمود: «تا شتر سرپاست جنگ ادامه خواهد یافت، شتر را پى کنید» چنین کردند و شتر از پا درآمد و جنگ به پایان رسید، «طلحه» و «زبیر» هر دو به قتل رسیدند (طلحه در میدان جنگ به وسیله یکى از همرزمانش یعنى مروان، و زبیر در بیرون صحنه) و روز اوّل «ماه رجب» بود که امیرمؤمنان على(علیه السلام) «عایشه» را به خاطر احترام پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) محترمانه به مدینه فرستاد.
در این جنگ به گفته بعضى ده هزار نفر و به روایتى هفده هزار نفر از طرفین کشته شدند و با این ضایعه عظیم نخستین مخالفت جدّى، درهم شکسته شد و مسئولیّت آن برگردن آتش افروزان جنگ قرار گرفت.


نوشته: m.r در: پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,

|

 
نگرانی امام علی در جنگ جمل پيوند ثابت

سؤال: علت نگرانی امام علی(ع) در جریان جنگ جمل چه بود؟

جواب: امام علی(ع) در فرازهائی از خطبه چهارم نهج البلاغه به پاسخ سؤالى مى پردازد که بعد از داستان «جنگ جمل» به ذهن بعضى مى رسید و آن این که چرا امام(علیه السلام) از ماجراى این جنگ نگران بود؟
مى فرماید: نگرانى من هرگز به خاطر خودم نبود بلکه به خاطر این بود که مبادا با آمدن همسر پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) به میدان، و فریاد دروغین خونخواهى قتل «عثمان» و حضور جمعى از صحابه پیمان شکن در لشکر دشمن، گروهى از عوام به شکّ و تردید بیفتند، درست همانند نگرانى موسى به هنگام رویارویى با ساحران. «موسى هرگز احساس ترس نسبت به خودش نکرد، بلکه از این مى ترسید که جاهلان و دولتهاى ضلالت غلبه کنند و مردم را به گمراهى بکشانند» (لم یُوجِسْ مُوْسى(علیه السلام) خِیفَةً عَلى نَفْسِهِ بَلْ اَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهّالِ وَ دُوَلِ الضَّلالِ).
این جمله اشاره به آیات سوره «طه» است آن جا که خداوند مى فرماید: «قالُوا یا مُوْسى اِمّا اَنْ تُلْقِىَ وَ اِمّا اَنْ نَکُونَ اَوَّلَ مَنْ اَلْقى، قالَ بَلْ اَلْقُوا، فَاِذا حِبالُهُمْ و عَصِیُّهُمْ یُخَیَّلُ اِلَیْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ اَنّها تَسْعى فَاَوْجَسَ فی نَفْسِهِ خِیفَةً مُوسی»; (ساحران گفتند اى موسى! آیا تو اوّل عصاى خود را مى افکنى یا ما اوّل باشیم؟ گفت: شما اوّل بیفکنید، در این هنگام طنابها و عصاهاى آنان بر اثر سحرشان چنان به نظر مى رسید که حرکت مى کند، موسى ترس خفیفى در دل احساس کرد) (مبادا مردم گمراه شوند)!(1)
در چهارمین جمله به مردم و بازماندگان جنگ جمل هشدار مى دهد که: «امروز ما و شما در جادّه حق و باطل قرار گرفته ایم (یا به تعبیر دیگر بر سر دو راهى حقّ و باطل قرار گرفته ایم که ما به سویى مى رویم و شما به سوى دیگر! ما در متن حق هستیم و متأسفانه شما بر باطل و در لبه پرتگاه!)» (اَلْیَوْمَ تَواقَفْن(2) عَلى سَبیلِ الْحَقِّ وَ الْباطِلِ).
درست چشم باز کنید و وضع خود را ببینید که بر امام زمانتان خروج کرده اید! احترام بیعت را نگه نداشته و پیمان الهى را شکسته اید! و در میان مسلمین شکاف ایجاد کرده اید! و خونهاى گروه عظیمى را ریخته اید! و مسئولیت بزرگى در پیشگاه خدا و براى «یوم المعاد» جهت خود فراهم کرده اید! نیک بیندیشید و در وضع خود تجدیدنظر کنید!
سرانجام در آخرین جمله مى فرماید: «کسى که اطمینان به آب داشته باشد تشنه نمى شود (و تشنگیهاى کاذب که معمولا هنگام وحشت از فقدان آب، بر انسان چیره مى شود به او دست نمى دهد)» (مَنْ وَثِقَ بِماء لَمْ یَظْمَأ).
اشاره به این که آن کسى که رهبر و راهنماى مطمئنّى دارد، گرفتار شکّ و تردید و وسوسه هاى شیطانى و اضطراب و بى اعتمادى نمى گردد; چرا که خود را در کنار چشمه آب زلال معرفت احساس مى کند و در مشکلات به او پناه مى برد و از او فرمان و دستور مى گیرد، شما هم اگر رهبر خود را بشناسید و به او اعتماد کنید، با اطمینان خاطر در راه حق گام مى نهید و از تزلزل و تردید و وسوسه هاى نفس و شیطان در امان خواهید بود.


نوشته: m.r در: پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,

|

 
پاسخ امام علی به توجیه پیمان شکنی زبیر پيوند ثابت

ؤال: امام علی(ع) چگونه پاسخ توجیه زبیر برای پیمان شکنی اش را دادند؟

جواب: «طلحه و زبیر» به میل و اختیار خود با امام (ع) بیعت کردند و حتّى هنگامى که خدمتش رسیدند و اجازه رفتن به «عمره» را خواستند، امام(ع) فرمود: شما قصد «عمره» ندارید. سوگند یاد کردند که هدفى جز این ندارند! امام(ع) به آنها پیشنهاد کرد که بار دیگر بیعت خود را تجدید کنید، آنها نیز با تعبیرات مؤکّد، بیعت را تجدید کردند. امام(ع) به آنها اجازه داد که براى «عمره» بروند; هنگامى که خارج شدند، به حاضران فرمود: «به خدا سوگند آنها را در فتنه اى مشاهده خواهید کرد که (جنگ و خونریزى به راه مى اندازند و خودشان) در آن کشته مى شوند».(1)
«زبیر» براى توجیه پیمان شکنى خود بهانه اى درست کرد; و آن این که تنها با دستش بیعت کرده و مجبور بوده و با قلب بیعت نکرده است! امام(ع) در پاسخ او " خطبه هشتم نهج البلاغه" را ایراد فرمود که در آن پاسخ دندان شکنى به او مى دهد پاسخى که در تمام محافل حقوقى دنیاى دیروز و امروز مورد قبول است و یک اصل اساسى در مسائل قضایى محسوب مى شود; مى فرماید: «او ادّعا مى کند که با دست خود بیعت کرد و هرگز با قلبش بیعت ننموده است» (یَزْعُمُ اَنَّهُ قَدْ بایَعَ بِیَدِهِ، وَلَمْ یُبایِعُ بِقَلْبِهِ).
سپس مى افزاید: «او با این سخنش اقرار به بیعت مى کند و ادّعاى یک امر باطنى برخلاف ظاهر بیعت دارد» (فَقَدْ اَقَرَّ بِالْبَیْعَةِ، وَ ادَّعَى الْوَلیجَةِ).(2)
در واقع این سخن او ترکیبى است از اقرار و ادّعا; اقرارش مسموع و مقبول است و امّا در مورد ادّعا باید اقامه دلیل کند.
لذا به دنبال آن امام(ع) مى فرماید: «او باید قرینه قابل قبولى که بر این امر گواهى دهد اقامه کند (و اثبات نماید در شرایطى بوده که از روى اجبار و اکراه، این بیعت انجام شده و قلب او با دست و زبانش هماهنگى نداشته) در غیر این صورت باید دوباره به آنچه از آن خارج شده باز گردد و نسبت به بیعتش وفادار باشد» (فَلْیَأتِ عَلَیْها بِاَمْر یُعْرَفُ، وَ اِلاّ فَلْیَدْخُلْ فیما خَرَجَ مِنْهُ).
بسیارى از مردم دیده بودند که «طلحه» و «زبیر» با میل خود نزد امام آمدند و بیعت کردند; آنها جزء نخستین افراد بودند و این امر در مسجد انجام گرفت; این بیعت از هر نظر قابل قبول است و اگر کسى مى خواهد غیر آن را ادّعا کند باید دلیل محکم و قرینه آشکارى بر ادّعاى خود بیاورد. علاوه بر این همه مى دانستند که در مورد بیعت با على(علیه السلام) اکراه و اجبارى وجود نداشت; گروه اندکى از سرشناسان بیعت نکردند، امام هم مزاحمتى براى آنها ایجاد نکرد. با توجّه به این، ادّعاى عدم هماهنگى باطن و ظاهر چیزى نبود که به این سادگى قابل پذیرش باشد.(3)
همان گونه که گفته شد این یک اصل اساسى در تمام محافل حقوقى و قضایى است که هرکس ظاهراً با میل خود قراردادى را ببندد، باید به آن وفادار باشد و ادّعاى اکراه و اجبار و جدایى دل از زبان، و باطن از ظاهر پذیرفته نیست و الاّ هر کس مى تواند قرارداد خود را با دیگران به راحتى به هم بزند. خریدار و فروشنده و ازدواج کننده و واقف و... هر وقت قرارداد را به مصلحت خود ندیدند، بگویند ما تنها با زبان یا دست، قرارداد بستیم و قلب ما همراه نبود!
در این صورت به اصطلاح، سنگ روى سنگ بند نمى شود و تمام قراردادهاى افراد و دولتها و ملّتها از ارزش و اعتبار سقوط مى کند و این چیزى است که هیچ عاقلى نمى پذیرد; حتّى به یقین «زبیر» هم این معنا را مى دانست ولى براى اغفال عوام که سیل اعتراض را به روى او گشوده بودند که چرا بیعت خود را شکسته؟ تشبّث به این حشیش و توسّل به این دلیل واهى جست.
اینها همه به خاطر آن است که مردم آن زمان مخصوصاً عرب براى بیعت اهمیّت فوق العاده اى قائل بودند و شکستن آن را گناه بزرگ و تخلّف غیر قابل قبولى مى دانستند.


نوشته: m.r در: پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,

|

 
اتمام حجت امام علی با ناکثین پيوند ثابت

سؤال: امام علی (ع) چگونه با ناکثین اتمام حجت کرد؟

جواب: از روایات به خوبى استفاده مى شود که امیرمؤمنان على(علیه السلام) اصرار زیادى داشت که در میدان «جمل» جنگى صورت نگیرد و خون مسلمین بر صفحه آن ریخته نشود.
و نیز آمده است که در آن روز پرچم را به دست «محمد بن حنفیه» داد سپس در فاصله میان نماز صبح تا ظهر، پیوسته آنها را دعوت به صلح و اصلاح و بازگشت به پیمان و بیعت مى کرد. و خطاب به «عایشه» کرد و فرمود: «خداوند در قرآن مجید، تو (و سایر همسران پیامبر را) دستور داده است که در خانه هایتان بمانید (و آلت دست این و آن نشوید)! تقواى الهى پیشه کن و به خانه ات بازگرد و فرمان خدا را اطاعت کن! بعد رو به «طلحه» و «زبیر» کرد و فرمود: «شما همسران خود را در خانه پنهان کرده اید، ولى همسر رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) را به میدان، در برابر همه آورده اید! شما مردم را تحریک مى کنید و مى گویید ما براى خونخواهى «عثمان» این جا آمده ایم و مى خواهیم خلافت، شورایى شود (در حالى که مردم انتخاب خود را کرده و خود شما نیز بیعت نموده اید)!
به «زبیر» فرمود: «آیا به خاطر دارى که روزى در مدینه من و تو با هم بودیم و تو با من سخن مى گفتى و تبسّمى بر لب داشتى، پیامبر از تو پرسید آیا على را دوست دارى؟ تو گفتى چگونه او را دوست نداشته باشم در حالى که میان من و او، هم خویشاوندى و هم محبّت الهى است در حدّى که درباره دیگرى نیست! در این جا پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: تو در آینده با او پیکار خواهى کرد، در حالى که ظالم هستى! تو گفتى پناه مى برم به خدا از چنین کارى»!
باز هم على(علیه السلام) به نصیحت ادامه داد و به پیشگاه خداوند عرضه داشت: «خداوندا من بر اینان اتمام حجّت کردم و مهلتشان دادم تو شاهد و گواه باش!» سپس قران را گرفت و به دست «مسلم مجاشعى» داد و فرمود: «این آیه را براى آنها بخوان: «وَ اِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤمِنینَ اَقْتَتَلُوا فَاَصْلِحُوا بَیْنَهُما...»; (اگر دو گروه از مؤمنان با هم پیکار کنند در میان آنها صلح برقرار سازید).(1) او به لشکرگاه دشمن نزدیک شد و قرآن را به دست راست گرفت و آیه را خواند. آنها حمله کردند و دست راست او را قطع نمودند. قرآن را به دست چپ داد، دست چپش را قطع کردند. با دندان گرفت او را کشتند. این جا بود که على(علیه السلام) فرمود: «هم اکنون پیکار کردن با این گردنکشان براى ما گواراست»! و بدین ترتیب جنگ جمل با آن همه کشته و تلفات به وقوع پیوست.


نوشته: m.r در: پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,

|

 
حضور عایشه در جنگ جمل علی رغم هشدار پیامبر پيوند ثابت

سؤال: پیشگوئی پیامبر(ص) درباره حضور عائشه در جنگ جمل چه بود؟

جواب: در روایات متعددى از پیامبر(ص) مى خوانیم که نسبت به داستان جنگ جمل و موضع گیرى «عایشه» در آن، پیشگوییهایى فرموده و به او هشدار داده است، از جمله این که: چون «عایشه» عازم بر خروج شد به جستجوى شترى براى او برآمدند که «هودجش» را حمل کنند; شخصى به نام «یعلى بن امیة» شترى به نام «عسکر» براى او آورد که بسیار درشت اندام و مناسب این کار بود. هنگامى که «عایشه» آن را دید از آن خوشش آمد و در این هنگام شتربان به توصیف قدرت و قوّت شتر پرداخت و در لابه لاى سخنش نام «عسکر» را که نام آن شتر بود بر زبان جارى کرد، هنگامى که «عایشه» این نام را شنید تکان خورد و «اِنّا لله وَ انّا اِلَیه راِجُعون» بر زبان جارى کرد و بلافاصله گفت این شتر را ببرید که مرا در آن حاجتى نیست. هنگامى که دلیلش را از او سؤال کردند، گفت رسول خد (صلى الله علیه وآله وسلم) نام چنین شترى را براى من ذکر فرموده و مرا از سوار شدن بر آن نهى فرموده است. سپس دستور داد شتر دیگرى براى او بیاورند امّا هرچه گشتند شتر دیگرى که مناسب این کار باشد نیافتند; ناچار جهاز شتر و صورت ظاهرى آن را تغییر دادند و نزد او آوردند، گفتند شترى قوى تر و نیرومندتر براى تو آوردیم او هم راضى شد.
«ابن ابى الحدید» بعد از نقل این داستان، داستان دیگرى از «ابومخنف» نقل مى کند که «عایشه» در مسیر راه خود به سوى «بصره» به یک آبادى به نام «حوأب» رسید; سگهاى آبادى سر و صداى زیادى کردند به طورى که شترهاى کاروان رَم کردند.
یکى از یاران «عایشه» گفت: ببینید چقدر سگهاى «حوأب» زیاد است و چقدر فریاد مى کنند، «عایشه» فوراً زمام شتر را کشید و ایستاد، گفت: این جا «حوأب» و این صداى سگهاى «حوأب» بود، فوراً مرا برگردانید! چرا که از «پیامبر(ص)» شنیدم که مى فرمود: «بترس از آن روزى که به راهى مى روى که سگ هاى «حوأب» در آن جا در اطراف تو سر و صداى زیادى خواهند کرد»!
در آن جا یک نفر (براى منصرف ساختن عایشه از این فکر) صدا زد: خداى تو را رحمت کند ما مدّتى است از «حوأب» گذشته ایم! گفت: شاهدى دارید؟ آنها رفتند و پنجاه نفر از عرب هاى آن بیابان را دیدند و پاداشى براى آنها قرار دادند که بیایند شهادت دهند این جا «حوأب» نیست! و «حوأب» را پشت سر گذاشتید; «عایشه» پذیرفت و به راه خود ادامه داد!(1)
عجیب این است که این گونه مطالب، سبب تردید «عایشه» مى شد ولى آن همه روایات صریحى که از پیامبر اکرم(ص) درباره على (علیه السلام) شنیده بود و راوى بسیارى از آنها خود او بوده است، سبب تردید و انصراف او نشد; و این از عجایب است! در ضمن از این داستانها استفاده مى شود که او به آسانى فریب مى خورد و تغییر عقیده مى داد.


نوشته: m.r در: پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,

|

 
پاسخ کوبنده امام علی به بهانه ناکثین پيوند ثابت

سوال: امام علی (ع) چگونه بهانه اصلی جنگ جمل (خونخواهی عثمان) را از مخالفین گرفت؟

جواب: امام علی(ع) در بخشی از خطبه 22 نهج البلاغه، به دستاویز اصلى طلحه و زبیر و همراهان آنها ـ یعنى مسأله خون خواهى عثمان ـ اشاره کرده، مى فرماید:
«آنها، حقّى را از من مطالبه مى کنند که خود، آن را ترک گفته اند و انتقام خونى را مى طلبند که خود، آن را ریخته اند»; (وَ إِنَّهُمْ لَیَطْلُبُونَ حَقّاً هُمْ تَرَکُوهُ وَ دَماً هُمْ سَفَکُوهُ).
مورِّخ معروف، طبرى، در تاریخ خود، از یکى از یاران عثمان نقل مى کند که هنگامى که (مردم شورشى) عثمان را محاصره کردند، على(علیه السلام) در خیبر بود. زمانى که بازگشت، عثمان به سراغ حضرت فرستاد و او را به خانه خود دعوت کرد. امام(علیه السلام) وارد بر عثمان شد. عثمان، بعد از حمد و ثناى الهى، اظهار داشت: «من، حقوقى بر تو دارم: حقِّ اسلام و حقِّ اخوت و برادرى و حق خویشاوندى; و اگر این حقوق هم نباشد، قبل از اسلام، نیز با هم رابطه و پیمان داشتیم.» على(علیه السلام) سخنان او را تصدیق کرد و خارج شد و به سراغ خانه طلحه آمد. آنجا از افراد گوناگون، پر بود. امام (علیه السلام) به او فرمود: «اى طلحه! این چه سر و صدایى است که به راه انداخته اى؟». طلحه گفت: «حالا این سخن را مى گویى که کار از کار گذشته و شرّ و فساد فزونى گرفته؟!» على(علیه السلام) که سخنان خود را در او مؤثّر نیافت، از نزد او بازگشت و به سراغ بیت المال رفت، فرمود: «درِ آن را بگشایید!» اما کلید پیدا نشد، لذا فرمود: «در را بشکنید!» در را شکستند، فرمود: «اموال بیت المال را بیرون بیاورید!» بیرون آوردند و شروع کرد به تقسیم کردن آن در میان مردم. این سخن، در شهر پخش شد و به گوش کسانى که در خانه طلحه جمع شده بودند، رسید. آنها با شنیدن این سخن، آهسته آهسته از خانه او خارج شدند تا این که فقط طلحه در آنجا باقى ماند.
این خبر به عثمان رسید و خوشحال شد; زیرا، توطئه طلحه را بى اثر دید. هنگامى که طلحه با چنین وضعى رو به رو شد، به دیدار عثمان آمد. اجازه گرفت و وارد شد. رو به او کرد و گفت: «یا امیرالمؤمنین! أستغفرالله و أتوب إلیه! من، کارى مى خواستم انجام بدهم که خداوند مانع شد و الان از کار خود توبه مى کنم». عثمان به او گفت: «به خدا سوگند! تو، براى توبه نیامده اى! شکست خوردى و این جا آمدى، خدا از تو انتقام بگیرد.»(1)
طبرى، در جاى دیگر از همان تاریخ خود مى گوید که: هنگامى که عثمان را در خانه اش کشتند، مردى به نام «سودان بن حمران» از آنجا خارج شد و مى گفت: «طلحه کجا است؟ ما عثمان را کشتیم».(2)
از این شواهد و شواهد تاریخى دیگر، به خوبى استفاده مى شود که طلحه، یکى از گردانندگان اصلى ماجراى قتل عثمان بوده است.
ابن ابى الحدید، در شرح یکى از خطبه هاى نهج البلاغه که در مورد جنگ جمل سخن مى گوید، تصریح مى کند که تمام تاریخ نویسان اسلام، اعتراف دارند که عایشه، از شدیدترین دشمنان عثمان بود تا آنجا که یکى از لباس هاى پیامبر اسلام را در منزل خود آویزان کرده بود و به کسانى که نزد او مى آمدند، مى گفت: «این لباس پیامبر است که هنوز کهنه نشده، ولى عثمان سنّت پیامبر را کهنه کرده است.»
گفته اند که نخستین کسى که عثمان را «نعثل» خواند، عایشه بود و مى گفت: «نعثل را بکشید که خدا نعثل را بکشد.»(3)
با این حال، عجیب است که آنها، به عنوان خون خواهى عثمان، قیام کردند! در عالم سیاست (سیاستِ منهاى تقوا و پرهیزکارى و ایمان) این مسائل، عجیب نیست که افرادى، خودشان، توطئه مى کنند و بعد به عنوان دفاع، در برابر توطئه قیام مى کنند!
امام(علیه السلام) در ادامه این سخن مى فرماید: اگر (فرضاً) من، در ریختن این خون، شریک شان بوده ام، آنها نیز سهیم بوده اند و اگر تنها، خودشان، مرتکب این کار شده اند، مسؤولیت آن بر گردن خودشان است; (فَلَئِنْ کُنْتُ شَرْیکَهُمْ فیهِ فَإِنَّ لَهُمْ لَنَصیبَهُمْ مِنْهُ وَ لَئِنْ کانُوا وَلُوهُ دُوْنى فَمَا التَّبِعَةُ إِلاّ عِنْدَهُمْ).
این سخن، اشاره به این دارد که همه مى دانند که آنها، در قتل عثمان، سهمى داشته اند و به فرض که مرا هم در این کار سهیم بدانند (در حالى که من، نه تنها، سهمى نداشتم، بلکه در خاموش کردن آتش فتنه کوشش فراوان کردم) سهم خودشان غیرقابل انکار است و اگر محرّک اصلى، آنها هستند هم آنها باید پاسخ گو باشند! با این حال، چه قدر بى شرمى است که آنها، قیام و خون عثمان را از من طلب کنند.
حضرت، براى تکمیل این سخن مى فرماید: «مهم ترین دلیل آنها، بر ضد خودشان است، (و هر چه بگویند، مصداق اصلى اش، هستند)»;(وَ إِنَّ أعْظَمَ حُجَّتِهِمْ لَعَلى أَنْفُسِهِمْ).
آنگاه، از انگیزه اصلى آنها پرده برداشته، مى فرماید که: مطلب اصلى، چیز دیگرى است. آنها، مایل بودند اوضاع زمان عثمان ادامه مى یافت و براى این گروه، امتیازاتى در بیت المال قرار داده مى شد، ولى آن دوران گذشت و دیگر باز نمى گردد:
«آنها، مى خواهند از مادرى شیر بنوشند که شیرش را بریده و بدعتى را زنده کنند که مدت ها است مرده است»; (یَرْتَضِعُونَ اُمّاً قَدْ فَطَمَتْ وَ یُحْیُونَ بِدْعَةً قَدْ أُمِیتَتْ).
حضرت، در ادامه این سخن، اشاره به نتیجه کار این گروه و ترکیب جمعیّت آنها کرده و با تعبیر جالبى، چنین مى فرماید:
«اى نومیدى! به سراغ این دعوت کننده بیا! راستى چه کسى دعوت مى کند و مردم (ناآگاه) چه دعوتى را اجابت مى کنند؟!(یا خَیْبَةَ الْدّاعِى! مَنْ دَعا! وَ إِلامَ أُجْیبَ؟)(4)
این تعبیر، در واقع، پیش بینى نتیجه، جنگ جمل از سوى امام(علیه السلام)است. حضرت، عاقبت آنها را، نومیدى و شکست اعلام مى کند.


نوشته: m.r در: پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,

|

 
علت کناره گیری زبیر از میدان جنگ جمل پيوند ثابت

سؤال: چرا زبیر از میدان جمل کناره گیری کرد؟

جواب: امام قبل از شروع جنگ جمل، پیامى به وسیله ابن عباس براى زبیر که یکی از دو فرمانده جنگ جمل بود فرستاد و این پیام مؤثّر واقع شد و او از جنگ کناره گیرى کرد، هر چند در یکى از بیابانهاى بصره به دست مردى به نام «ابن جرموز» کشته شد.
در آغاز این سخن امام علی(ع) پس از آن که ابن عباس را از ملاقات با طلحه نهی می کند و علت آن را بیان می نماید، می فرماید: «ولى زبیر را ملاقات کن! چرا که او نرمخوتر است و براى پذیرش حق آمادگى بیشترى دارد»; (وَلکِنِ الْقَ الزُّبَیْرَ! فَإِنَّهُ أَلیَنُ عَرِیکَةً).(1)
تعبیر به «أَلیَنُ عَرِیکَةً»، اشاره به این است که او در برابر گفتار حق شنوایى بیشترى دارد و روح تسلیم در برابر واقعیتها بر او غالب است، مخصوصاً نسبت به سخنانى که از پیامبر(ص) شنیده بود واکنش بهترى نشان مى داد، به عکس «طلحه» که مردى لجوج و خودخواه و سرکشى بود و حبّ جاه و مقام چشم و گوش او را کور و کر کرده بود.
به همین دلیل تاریخ نویسان نوشته اند که زبیر هنگامى که وارد بصره شد و فهمید که «عمار» در لشکر على (علیه السلام) است و به یاد این حدیث افتاد که پیامبر درباره «عمار» فرموده بود: «وَیْحُکَ یَا بْنَ سُمَیَّة! تَقْتُلُکَ الْفِئَةُ الْباغِیَةُ»; (اى عمار! تو را گروه ستمکار خواهد کشت). وحشت کرد و تحیّر و تردید شدید بر دل و جان او سایه افکند و مى ترسید که عمار، در میدان جمل شهید شود و او جزء «فئه باغیه» (گروه ستمکاران) باشد.
به هر حال، امام(علیه السلام) به ابن عباس فرمود: «هنگامى که زبیر را ملاقات کردى» به او بگو «پسر دایى تو (على) مى گوید: تو در حجاز مرا شناختى و در عراق نشناخته انگاشتى! (و انکار کردى) چه شد که از پیمان خود بازگشتى؟ و چه امرى تو را از آنچه درباره من مى دانستى منصرف ساخت؟»؛ (فَقُلْ لَهُ: یَقُولُ لَکَ ابْنُ خَالِکَ: عَرَفْتَنی بِالْحِجَازِ وَ أَنْکَرْتَنِی بِالْعِرَاقِ؟ فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا؟)
این جمله اشاره به سوابق بسیار درخشان مولا على(علیه السلام) است که در عصر پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و بعد از آن، همه از آن آگاه بودند و زبیر هم که در زمره یاران پیامبر بود به خوبى این مطالب را مى دانست، به خصوص در روایتى آمده است که روز جنگ جمل، زبیر در برابر على(علیه السلام) به میدان آمد. «عایشه» فریاد زد: «اى واى زبیر را دریابید!» به او گفتند: «خطرى متوجه او نیست، زیرا على(علیه السلام) زره ندارد و زبیر زره دارد».
امام(علیه السلام) به او فرمود: «این، چه کارى است که کردى؟». گفت: من مطالبه خون عثمان مى کنم.» حضرت فرمود: «تو و طلحه بودید که قاتلان عثمان را رهبرى مى کردید و وظیفه تو این است که خود را به ورثه عثمان بسپارى تا از تو قصاص کنند.» سپس فرمود: «تو را به خدا سوگند مى دهم! آیا به خاطر دارى آن روز که از کنار من عبور کردى، در حالى که رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) بر دست تو تکیه کرده بود و از قبیله بنى عمرو بن عوف مى آمد؟ پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) به من سلام کرد و در صورت من خندید. من هم خندیدم و کارى بیش از این نکردم. تو گفتى: على بن ابیطالب دست از کارهاى سبک بر نمى دارد.» پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: «خاموش باش! على کار سبک نمى کند; ولى بدان در آینده اى نزدیک تو با او جنگ مى کنى در حالى که ظالمى.» زبیر گفت: «اِنّا للهِِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ». آرى این گونه بود، ولى روزگار مرا به فراموشى افکند و من به یقین دست از جنگ با تو بر مى دارم.» این را گفت و دست از جنگ کشید و پس از گفتگو با عایشه، از میدان جنگ بیرون رفت.(2)
جمله بالا مى تواند اشاره به این گونه مسائل نیز باشد. این نکته نیز قابل توجه است که زبیر از کسانى بود که به على(علیه السلام) عشق می ورزید و حتى در جریان سقیفه، به دفاع از على(علیه السلام) برخاست و شمشیر کشید، ولى مخالفانش برخاستند و شمشیر او را شکستند و در جریان شوراى شش نفره عمر نیز، زبیر به على(علیه السلام) رأى داد.
به هر حال این جمله هاى کوتاه و تکان دهنده در روح زبیر اثر گذاشت و روز به روز بر تردید و شک او در مشروعیت راهى که در پیش گرفته بود مى افزود، سرانجام تصمیم خود را گرفت و به طور کامل از لشکر جمل جدا شد و راه خود را در پیش گرفت و سر به بیابان گذارد و رفت، هر چند به دست مرد ستمکارى به نام «ابن جرموز» کشته شد و مجال کافى نیافت که این اشتباه خود را جبران کند.
تعبیر به «ابن خالک» (پسر دایى تو)، یک تعبیر عاطفى است که امام (علیه السلام) براى برانگیختن عواطف زبیر به کار برد! این تعبیر از اینجا سرچشمه مى گیرد که زبیر فرزند «صفیه» خواهر «ابوطالب» است، بنابراین زبیر پسر عمه على (علیه السلام) و آن حضرت پسر دایى زبیر محسوب مى شود.
این جمله کوتاه، اشاره به تمام مطالبى است که زبیر از پیغمبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) در تمام عمرش درباره على (علیه السلام) شنیده بود و به همین دلیل به آن حضرت علاقه شدیدى داشت، ولى جاه طلبى ـ که انگیزه اصلى جنگ جمل بود ـ مانند حجابى تمام این مسائل را پوشانده بود و امام (علیه السلام) با این جمله کوتاه حجاب را کنار زد و زبیر را بیدار کرد.


نوشته: m.r در: پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,

|

 
کینه توزان قریش،جنگ افروزان جمل پيوند ثابت

سؤال: امام علی(ع) چگونه نقش قریش را در آتش افروزی جنگ جمل بیان می کند؟

جواب: امام علی(ع) در بخشی از خطبه33 نهج البلاغه به روابط خود با قریش در گذشته و حال مى پردازد; زیرا این خطبه در آستانه جنگ جمل ایراد شده و مى دانیم که آتش افروزان جنگ جمل طلحه و زبیر و افراد دیگرى از کینه توزان قریش بوده اند که آشکارا یا در پشت صحنه حرکت این جنگ را اداره مى کردند.
به همین دلیل امام (علیه السلام) به عنوان یک هشدار این سخنان را ایراد مى کند، تا مردم از انگیزه هاى واقعى جنگ جمل آگاه شوند، نخست مى فرماید: «قریش از من چه مى خواهد؟ به خدا سوگند! هنگامى که کافر بودند با آنها جنگیدم و اکنون که (بعد از قبول اسلام) منحرف شده اند باز با آنها مى جنگم (تا به راه خدا برگردند)»; (مالِى وَ لِقُرَیْش؟ وَ اللهِ! لَقَدْ قاتَلْتُهُمْ کافِرِینَ وَ لاَُقاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِینَ).(1)
آرى آنها در آغاز مشرک بودند و با دعوت پیامبر و شمشیر على(علیه السلام) به اسلام پیوستند، ولى بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) به خاطر جاه طلبى ها، تدریجاً از حق فاصله گرفتند تا آنجا که با جانشین رسول خدا، على(علیه السلام) که خودشان نیز با او بیعت کرده بودند به مقابله برخاستند.
در روایاتى که از پیغمبر اکرم(ص) نقل شده، مى خوانیم که آن حضرت به على(علیه السلام) فرمود: «یا عَلىُّ! حَرْبُکَ حَرْبىْ وَ سِلْمُکَ سِلْمى»; (جنگ با تو مانند جنگ با من است و صلح با تو مانند صلح با من است).(2)
به هر حال منظور امام از این سخن، این است که او نسبت به قریش هیچ گونه کینه و عداوت خاصّى ندارد و اگر آنها بذر حسادت و عداوت در دل هاى خود پاشیده اند، به خاطر آن است که امام(ع) در میدان هاى نبرد حق و باطل، در آغاز اسلام در برابر آنها ایستاد و این چیزى جز اجراى فرمان خدا نبود و در جنگ جمل نیز جز اجراى حکم حق نظرى نداشت.
حضرت سپس در ادامه این سخن مى افزاید: «اینها نباید فراموش کنند که من همان کسى هستم که دیروز (در غزوات اسلامى) با آنها (و در برابر آنان) بودم، همان گونه که امروز نیز در برابر آنها هستم»; (وَ اِنّى لَصاحِبُهُمْ بِالاْمْسِ کَما أَنَا صاحِبُهُمُ الْیَوْمَ).
همان بازوى مردافکن و همان شمشیر برّان که ضربات آن را در جنگ هاى بدر و اُحد و اَحزاب به آنان نشان دادم، امروز نیز در اختیار من است و این در واقع تهدید و پیام گویایى است براى آتش افروزان جنگ جمل.
حضرت در ادامه به یکى دیگر از انگیزه هاى اصلى آتش افروزان جنگ جمل اشاره کرده، مى فرماید: «به خدا سوگند! قریش از ما انتقام نمى گیرد جز به خاطر این که خداوند ما را از میان آنها برگزیده و (بر آنان مقدّم داشته است)، ولى (با این حال ما) آنها را در زمره خویش داخل کردیم». (وَاللهِ! ماتَنْقِمُ مِنّا قُرَیْشٌ اِلاَّ أَنَّ اللهَ اخْتارَنا عَلَیْهِمْ، فَأَدْخَلْناهُمْ فى حَیِّزِنا).
سپس مى افزاید: «امّا سرانجام همان شد که شاعر گفته است که: به جان خودم سوگند! که هر صبح از شیر خالص صاف نوشیدى. و به قدر کافى از سر شیر و کره و خرماى بدون هسته خوردى و (از غذاهاى لذیذ به طور کامل بهره گرفتى.) ما به تو عظمت بخشیدیم، در حالى که بزرگ نبودى! و در اطراف تو با اسب و نیزه پاسدارى دادیم (و نگهدارى ات کردیم)، ولى تو قدر این نعمت را نشناختى»; (فَکانُوا کَما قالَ الاَْوَّلُ).(3)
أَدَمْتَ لَعَمْرِى شُرْبَکَ الْمَحْضَ(4) صابِحاً *** وَ أَکْلَکَ بِالزُّبْدِ(5) الْمُقَشَّرَةَ(6) الْبُجْر(7)
وَ نَحْنُ وَهَبْناکَ الْعَلاءَ وَ لَمْ تَکُنْ *** عَلِیّاً وَ حُطْنا حَوْلَکَ الْجُرْدَ(8) وَ السُّمْرَ(9)
آرى، آنها نسبت به ما شدیداً رشک بردند و حسد ورزیدند، ولى این خواست خدا بود که نبوّت و امامت را در میان ما قرار داد، با این حال ما مقابله به مثل نکردیم و به آنها بها دادیم و شخصیت و مقام بخشیدیم و از خطاهایشان درگذشتیم و در برابر دشمنان از آنها حفاظت کردیم، ولى آنها نه تنها قدر این نعمت هاى بزرگ را ندانستند، بلکه به روى ما شمشیر کشیدند و به مقابله و جنگ ناجوانمردانه برخاستند.


نوشته: m.r در: پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,

|

 
ماجرای جنگ صفیّن پيوند ثابت

سؤال: جنگ صفیّن چگونه اتفاق افتاد؟

جواب: بعد از پایان «جنگ جمل» على(علیه السلام) به «کوفه» آمده، به «معاویه» نامه نوشت و او را دعوت به بیعت و اطاعت نمود; ولى «معاویه» از پاسخ دادن تعلّل ورزید و در مقابل، مردم شام را به خوانخواهى «عثمان» دعوت نمود; حتّى بعضى را مأمور کرد که در همه جا اعلام کنند قاتل «عثمان»، «على»(علیه السلام) بوده است و سرانجام در پاسخ یکى از نامه هاى «على»(علیه السلام) به آن حضرت اعلام جنگ داد و مردم شام را براى این کار بسیج کرد. «على»(علیه السلام) پیش دستى فرمود و مردم «کوفه» را براى رفتن به سوى «صفّین» بسیج نمود، اکثریّت قریب به اتّفاق مردم، دعوتش را پذیرفتند و حرکت کردند. امام(علیه السلام) سپاه خود را به لشکریانى تقسیم کرد، بر هر لشکرى امیرى گذاشت و وظایف هر کدام را تعیین نمود. امام و لشکریانش هشت روز قبل از پایان محرّم سال 37 به «صفّین» رسیدند و آنها بیش از یک صد هزار نفر بودند و لشکر «معاویه» نیز به آن جا رسیده بود.
بعضى از یاران امام(علیه السلام) مى خواستند جنگ را آغاز کنند، «معاویه» نامه اى براى حضرت نوشت و درخواست کرد که شتاب نکنند. امام، که مى خواست تا امکان دارد، درگیرى واقع نشود، دستور خوددارى را داد و با خویشتن دارى بسیار، بارها و بارها با اعزام نمایندگان و ارسال نامه، از آنها خواست که دست از راه خلاف بردارند و به صفوف مسلمانان بپیوندند و مشکل را از راه مذاکره حل کنند و عجیب این که ماه ها به این صورت گذشت و با این که گروهى بى صبرانه از امام مى خواستند جنگ شروع شود امّا امام همچنان خویشتن دارى نشان مى داد.
ولى هیچ یک از این امور سودى نبخشید. گرچه در این ایّام جنگهاى پراکنده اى صورت مى گرفت، ولى سعى مى شد دامنه جنگ گسترش پیدا نکند، سرانجام آتش جنگ در ماه ذى الحجّه سال 37 شعله ور شد و درگیرى شدید روى داد، ولى با فرا رسیدن ماه محرّم، به احترام این ماه، جنگ متوقّف شد و باز ارسال پیام ها و اعزام نمایندگان از سوى امام آغاز شد; با پایان گرفتن ماه محرم، جنگ با شدّت تمام شروع شد و روز هشتم ماه صفر بود که حمله همگانى صورت گرفت و تا شب ادامه داشت; صبح روز دهم ماه صفر بعد از نماز صبح دو لشکر به سختى با یکدیگر به نبرد پرداختند، لشکر شام سخت وامانده شده بود و لشکر امام به سرعتى پیشروى مى کرد و چیزى نمانده بود که طومار شامیان در هم پیچیده شود.
عجیب این که در شب نیمه این ماه که آن را «لَیْلَةُ الْهِریر» مى نامند (هریر به معناى زوزه کشیدن است چون سپاه معاویه در زیر ضربات سپاه امام، گویى زوزه مى کشید) نیز جنگ ادامه یافت. هنگامى که لشکر شام نزدیک شدن لحظه هاى نابودى خود را احساس کردند «عمر و عاص» که به خدعه و نیرنگ معروف بود بنا به درخواست «معاویه» چاره اى اندیشید و آن این که به سپاه شام دستور داد: «قرآنها را بر سر نیزه کنند و بگویند ما تابع قرآنیم و هر چه قرآن میان ما و شما حکم کند در برابر آن تسلیم هستیم»!
گروهى از منافقان که در سپاه امام(علیه السلام) بودند از موقعیّت استفاده کرده، مردم را دعوت به دست کشیدن از جنگ در آن لحظات حسّاس نمودند، گروه کثیرى فریب خورده از امام تقاضا کردند تن به حکمیّت در دهد.
«مسأله حکمیّت» که از اساس یک نیرنگ بود بر امام تحمیل شد و با نیرنگ دیگرى به نتیجه تلخ ترى انجامید. «عمر و عاص» که نماینده لشکر شام در حکمیّت بود، «ابو موسى»ىِ ساده لوح را فریب داد که بگوید «على» و «معاویه» را از خلافت خلع مى کنیم، ولى «عمر و عاص» بپاخاست و گفت: من هم «على» را خلع مى کنم، ولى معاویه را برخلاف نصب مى نمایم.
از بعضى از روایت استفاه مى شود که لشکر على(علیه السلام) قبل از اعلام نتیجه کار «حکمین» به «کوفه» بازگشت و در انتظار نتیجه کار آنها بود، هنگامى که نتیجه کار آنها و فریب خوردن «ابو موسى» روشن شد،(1) لشکر امام(علیه السلام) در این لحظه به خود آمد و از این که دستور امام(علیه السلام) را در روز آخر جنگ براى ادامه تا پیروزى نادیده گرفته بود، سخت پشیمان شد ولى دیگر کار از کار گذشته بود و جمع کردن و قراردادن آنها در یک محور و حمله مجدّد و هماهنگ، کار ساده اى نبود.
به این ترتیب پیروزى مهمّى که ممکن بود تاریخ اسلام را دگرگون سازد و مسلمین را براى همیشه از شرّ دودمان بنى امیّه و بازماندگان دوران شرک و بت پرستى و پیامدهاى دردناک دوران حکومتشان نجات بخشد از دست رفت و عامل اصلى آن، فریبکارى دشمن از یک سو، ساده اندیشى گروهى از دوستان، از سوى دیگر و فعالیّتهاى شدید منافقانى که در انتظار چنین ساعتى بودند از سوى سوّم و اختلاف و تفرقه و عدم انضباط لازم در گروهى از لشکریان امام از سوى چهارم محسوب مى شود.


نوشته: m.r در: چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,

|

 
امام علی(ع) و مساله بیعت با ابوبکر پيوند ثابت

سؤال: آیا امام علی(ع) با خلیفه اول بیعت نمود؟

جواب: در این که موضع على (علیه السلام) در برابر خلیفه نخست و تصمیمى که در سقیفه بنى ساعده گرفته شد چه بوده است، در میان مورّخان و محدّثان گفتگوست. دانشمندان و علماى شیعه و اهل سنت در این مسأله اتفاق نظر ندارند. شارح بحرانى مى گوید: غالبِ علماى شیعه را عقیده بر این است که على (علیه السلام) از بیعت با خلیفه نخست خود دارى کرد و گروهى از بنى هاشم نیز در این مسأله با او هم صدا بودند، ولى سرانجام گروهى آمدند و آنها را به اجبار نزد ابوبکر بردند و امام (علیه السلام) و سایر بنى هاشم، از روى اکراه بیعت کردند.
مطابق قول دیگر امیرمؤمنان على (علیه السلام) در خانه ماند و بیرون نیامد. آنها نیز چون احساس کردند که او تنها است و اقدامى ضد آنان نمى کند، از آن حضرت صرف نظر کردند.
در اینجا نظر دیگرى است که غالب محدّثان اهل سنّت طرفدار آن هستند و آن این که امام (علیه السلام) شش ماه از بیعت خوددارى کرد تا فاطمه زهرا (علیها السلام) بانوى اسلام دیده از جهان بربست. بعد از آن آمد و از روى اختیار بیعت کرد.
مرحوم شرف الدّین در المراجعات، در اینجا تحلیل جالبى دارد. خلاصه آن این است که: امام (علیه السلام) مى خواست از یک سو حقِّ مسلّم خود در خلافت، و نص و وصیت پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) را محترم بشمارد و از سوى دیگر، به منافقان و بد اندیشان ـ که براى محو اسلام، در کمین نشسته بودند و اختلافات مهاجران و انصار نیز، زمینه را براى قدرت نمایى آنان فراهم مى ساخت ـ مجالِ عرضِ اندام ندهد. به همین دلیل مدتى از بیعت خوددارى کرد تا مسأله نخست، یعنى (مقامِ خلافت و امامت او)، تثبیت گردد و سپس براى حفظ اسلام و دفع شرّ منافقان، اقدام به بیعت کرد تا مسأله دوم روى ندهد.(1)
در بعضى از فرازهاى نهج البلاغه نیز اشاره اى به این معنا دیده مى شود.(


نوشته: m.r در: سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,

|

 
علل پیروزی معاویه در یمن پيوند ثابت

سؤال: امام علی (ع)چه عاملی را باعث غلبه فرمانده لشکر معاویه بر یمن می دانست؟

جواب: امام علی(ع) در بخشی از خطبه 25 نهج البلاغه، اشاره به « داستان بُسر بن اَرْطاة جنایتکار مشهور شام و غلبه او بر یمن» مى کند و سپس به سرنوشت مردم عراق اشاره کرده و آینده تاریک آنها را با ذکر علل و عوامل دقیق آن باز مى گوید.
بعضى از شارحان نهج البلاغه نوشته اند که معاویه بُسر بن ارطاة را که مردى خونریز و مفسد فِى الارض و آدمکش و غارتگر بود، مأموریت داد و با گروه عظیم مسلّحى به سوى مدینه فرستاد و گفت: «هر جا که مى رسى شیعیان على را تحت فشار قرار داده و دل هاى آنها را مملوّ از ترس و وحشت کن. هنگامى که وارد مدینه شدى مردم آن شهر را چنان بترسان که مرگ را با چشم خود ببینند چرا که آنها به پیامبر پناه دادند و به یارى اش برخاستند و پدرم ابوسفیان را شکست دادند».
سپس از طه حسین نویسنده معروف مصرى، نقل مى کند که بُسر دستور معاویه را دقیقاً اجرا کرد. و حتّى از خود خشونت بیشترى بر آن افزود و در ریختن خون ها و غارت اموال و غصب حقوق و هتک حرمت ها، چیزى فرو نگذارد تا به مدینه آمد و مصائب عظیمى را به بار آورد که همه با چشم خود دیدند. او آنها را مجبور به بیعت با معاویه کرد و... بُسر سپس به سوى یمن آمد و با خونریزى بسیار، رعب و وحشتى در آنجا حاکم ساخت، سپس براى معاویه بیعت گرفت و دو فرزند خردسال عبیدالله بن عباس (حاکم یمن) را سر برید.(1)
ابن اثیر مى افزاید: این دو کودک در نزد مردى از صحرانشینان بنى کنانه بودند. هنگامى که بُسر مى خواست آنها را به قتل برساند مرد کنانى گفت: «اینها که گناهى ندارند چرا آنها را مى کشى؟ اگر مى خواهى آنها را به قتل برسانى، پس مرا هم به قتل برسان (که شاهد این ننگ نباشم که در حفظ امانت کوتاهى کرده ام.) بُسر از این شرمنده نشد او را هم کشت.(2)
به هر حال این اخبار دردناک به امیرالمؤمنین(علیه السلام) رسید و شدیداً ناراحت شد، و در این فراز از خطبه فرمود: «به من خبر رسیده که بُسر (بن أرطاة) بر یمن، تسلّط یافته است. به خدا سوگند! یقین دارم که این گروه (ستمگر و خونخوار) به زودى، بر همه شما مسلّط مى شوند و حکومت را از شما خواهند گرفت; (أُنْبِئْتُ بُسْراً قَدِ اطَّلَعَ(3) الْیَمَنَ وَ إِنِّی ـ وَاللهِ! لاََظُنُّ أَنَّ هؤُلاءِ الْقَوْمَ سَیُدَالُونَ(4) مِنْکُمْ).
سپس حضرت به علل این مطلب پرداخته و روى چهار موضوع بسیار مهم که همیشه عامل پیروزى است، انگشت مى گذارد.
نخست این که مى فرماید: «آنها، در امر باطل خود متّحدند و شما در امر حقّتان پراکنده اید; (بِاجْتِماعِهمْ عَلَى بَاطِلِهمْ، وَ تَفَرُّقِکُمْ عَنْ حَقِّکُمْ).
اتّحاد همه جا مایه پیروزى است به خصوص اگر طرفداران حق متّحد باشند، امّا چه دردناک است که طرفداران حق، پراکنده باشند و حامیان باطل متّحد! با این که باطل سرچشمه پراکندگى و حق کانونِ وحدت و اتّحاد است.
آرى براى پیروزى در هر کار اجتماعى، قبل از هر چیز، اتفاق و وحدت لازم است و پراکندگى و اختلاف سمّ مهلک و کشنده اى است.
دیگر این که «شما از پیشواى خود در امر حق اطاعت نمى کنید در حالى که آنها در امر باطل مطیع فرمان پیشواى خویش اند; (وَ بِمَعْصِیَتِکُمْ إِمَامَکُمْ فِی الْحَقِّ، وَ طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِی الْبَاطِلِ).
آرى انضباط و اطاعت حساب شده همه جا از شرایط اصلى پیروزى است. هیچ سپاه و لشکرى و هیچ قوم و ملّتى، بدون انضباط و اطاعت از فرمانده خود، به جایى نمى رسد و به همین دلیل در مدیریت امروز، براى مسأله انضباط، اهمیّت فوق العاده اى قائل اند.
سوم این که آنها نسبت به رییس خود اداى امانت مى کنند، در حالى که شما خیانت مى کنید; (وَ بِأَدَائِهِمُ الاَْمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِیَانَتِکُمْ).
امانت دارى آنان سبب مى شود که نیروها و تدارکات و سرمایه ها و امکاناتشان ضدّ مخالفشان بسیج شود، ولى خیانت شما همه چیز را بر باد مى دهد. یک گروه فاقد امکانات و تجهیزاتِ لازم، سرنوشت شان چیزى جز شکست نیست.
چهارم این که: « آنها در اصلاح شهرها و دیار خود مى کوشند، در حالى که شما، مشغول فساد هستید»، (وَ بِصَلاَحِهِمْ فی بِلاَدِهِمْ وَ فَسَادِکُمْ).
به این ترتیب آنها داراى اتحاد و انضباط و امانت و اصلاح در بلاد خویش اند و شما پراکنده و نافرمان و خیانتکار و مفسد هستید و بسیار طبیعى است که چنان افرادى بر چنین افرادى پیشى گیرند و پیروز شوند.
مدیریت و تدبیر و حاکمیت هر قدر حساب شده و قوى باشد، با وجود چنین افرادى به نتیجه نمى رسد; چرا که بازوان مدیر و حاکم مردم اند.
آرى حق با ضعف و ناتوانى و فساد یارانش ضعیف مى شود. و باطل با قوّت و قدرت و اتحاد اعوانش قوى مى گردد.
حضرت سپس براى تکمیل سخنان خود مى افزاید: «من چگونه مى توانم به شما اعتماد کنم در حالى که اگر من قدحى را به رسم امانت به یکى از شما بسپارم، از آن بیم دارم که دسته یا بند آن قدح را برباید! (فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَکُمْ عَلَى قَعْب(5)، لَخَشِیْتُ أَنْ یَذْهَبَ بِعِلاَقَتِهِ).(6)
کسانى که در موضوعاتى تا این حد کوچک و کم ارزش قابل اعتماد نباشند، در مهم ترین پست هاى حکومت اسلامى و مسأله جنگ و صلح و بیت المال و مانند آن، چگونه ممکن است مورد اعتماد قرار بگیرند؟!


نوشته: m.r در: سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,

|

 
حکوت مصر شرط بیعت عمروعاص با معاویه پيوند ثابت

سؤال: جریان معامله عمروعاص و معاویه چه بوده است؟

جواب: در بخشی از خطبه26 نهج البلاغه امام علی(علیه السلام) ضمن اشاره به ماجراى رسواى معامله عمروعاص با معاویه، بر سر بیعت کردن با او و نتیجه آن مى فرماید: «او (با معاویه) بیعت نکرد تا این که بر او شرط کرد که در برابر آن، بهایى دریافت کند»; (وَ لَمْ یُبَایِعْ حَتَّى شَرَطَ أَنْ یُؤْتِیهِ عَلَى الْبَیْعَةِ ثَمَناً).
مورّخان آورده اند که امام (علیه السلام) بعد از پیروزى در جنگ جمل، وارد کوفه شد و آن را مقرّ حکومت خود قرار داد و جریر بن عبدالله بجلى را براى گرفتن بیعت از معاویه به شام فرستاد. معاویه که مایل نبود با امام (علیه السلام) بیعت کند، در این باره به مشورت پرداخت. برادرش عتبة بن ابى سفیان به او گفت: «در این کار از عمروعاص کمک بگیر! چرا که مى دانى مردى است بسیار هوشمند و صاحب نظر. ولى او کسى بود که زیر بار حکم عثمان در حیات او نرفت و طبیعى است که تسلیم تو هم نخواهد شد، مگر این که بهاى قابل ملاحظه اى براى او قرار دهى که دین خود را به تو بفروشد و این کار را خواهد کرد چرا که او مرد دنیاپرستى است».
معاویه نامه اى براى عمروعاص نوشت و از وى در این باره کمک خواست و او را به شام دعوت کرد. عمرو در این باره با فرزندانش به مشورت پرداخت. یکى از فرزندان او به نام عبدالله، او را از دخالت در این گونه کارها و حاشیه نشینى معاویه برحذر داشت، ولى فرزند دیگرش به نام محمد او را تشویق کرد که به شام رود و به معاویه ملحق شود.
پس از ورود عمروبن عاص به شام، معاویه در مجلسى به او چنین گفت: «یا أَباعبدِالله! أَدعُوکَ اِلَى الْجِهادِ هذَا الرَّجُلِ الَّذى عَصَى اللهَ وَ شَقَّ عَصَى الْمُسلِمینَ وَ قَتَلَ الْخَلیفَةَ وَ أَظْهَرَ الْفِتْنَةَ وَ فَرَّقَ الْجَماعَةَ وَ قَطَعَ الرَّحِمَ »؛ (اى اباعبدالله (کنیه عمروبن عاص است) من از تو دعوت مى کنم که با این مرد که به نافرمانى خدا برخاسته و وحدت مسلمانان را به اختلاف مبدل کرده و خلیفه را کشته و فتنه را آشکار ساخته و جمع مردم را به پراکندگى کشانده و قطع رحم کرده است،(1) پیکار کنى).
عمرو ـ که از دروغ پردازى هاى او آگاه و باخبر بود و مى دانست هیچ یک از این تعبیرات درباره على (علیه السلام) صادق نیست ـ رو به او کرد و گفت: «منظورت از این شخص چه کسى است؟» معاویه گفت: «منظورم، على است.» عمروبن عاص گفت: «وَ اللهِ! ما أنْتَ و علىُّ بِجَمْلَى بَعیر لَیْسَ لَکَ هِجْرَتُهُ وَ لاسابِقَتُهُ وَ لاصُحْبَتُهُ وَ لاجِهادُهُ و لافقْهُهُ و لاعلْمُهُ. وَ وَاللهِ! اِنَّ لَهُ مَعَ ذلِکَ لَحْظاً فِى الْحَرْبِ لَیْسَ لاَِحد غَیرَهُ»; (به خدا سوگند! اى معاویه! تو، با على هرگز برابر نیستى; نه افتخار او را در هجرت با پیامبر(ص) دارى و نه سابقه او را در اسلام و نه همنشینى اش با رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) را و نه جهادش را و نه فقهش را و نه علمش را. افزون بر این به خدا سوگند! او بهره وافرى در جنگ دارد که هیچ کس به پاى او نمى رسد ـ سپس اضافه کرد ـ با این حال و با تمام خطراتى که در این کار است، اگر من با تو بیعت کنم که با او بجنگم، چه پاداشى براى من قرار خواهى داد؟) معاویه گفت: «هر چه خودت بگویى!» عمرو گفت: «بعد از پیروزى حکومت مصر را به من واگذار کن» معاویه تأملى کرد و گفت: «من، خوش ندارم که عرب درباره تو بگویند به خاطر اغراض دنیوى با من بیعت کردى.» عمروبن عاص گفت: «این حرف ها را کنار بگذار! (مطلب همین است که من مى گویم باید حکومت مصر را به من واگذار کنى). معاویه سرانجام بعد از مشورت با برادرش در برابر پیشنهاد عمرو تسلیم شد و این قرار داد را با او امضا کرد.(2)
این نکته قابل توجه است که اصرار عمرو بن عاص بر حکومت مصر ـ گذشته از این که مصر، یکى از مراکز مهم دنیاى آن روز و پایگاه قدرت و ثروت محسوب مى شد ـ به این خاطر بود که او، مصر را در عصر خلیفه دوم فتح کرده بود و از نزدیک زیبایى ها و درآمد سرشار و مواهب مادّى مصر را مشاهده کرده بود; زیرا در تمام مدت خلافت عمر، او والى مصر بود و بعد از او نیز چهار سال در زمان عثمان بر آن سرزمین حکومت مى کرد تا این که عثمان او را معزول کرد.
به هر حال، امام (علیه السلام) در ادامه این سخن مى فرماید: «در این معامله شوم، دست فروشنده به پیروزى نرسد! و سرمایه خریدار، به رسوایى منتهى شود!
(فَلاَ ظَفِرَتْ یَدُ الْمُبایِعِ، وَ خَزِیَتْ أَمَانَةُ الْمُبْتَاعِ)!(3)
در حقیقت این سخن نفرینى است بر ضد این خریدار و این فروشنده. درست است که معاویه به گفته خود عمل کرد و حکومت مصر را به او سپرد، ولى این حکومت چند سالى بیشتر دوام پیدا نکرد و اجل به عمروبن عاص مهلت نداد. به علاوه سخنانى که از او در پایان عمر نقل شده، نشان مى دهد که از پایان کار خود بیمناک بود و آن رضایت باطنى و درونى که لازمه پیروزى است هرگز نصیب او نشد.(4)
نیز معاویه اگر چه با این کار خود، پایه هاى حکومتش را محکم کرد، ولى مى دانیم سرانجام این حکومت به رسوایى کشید. تمام چهره هاى محبوب صحابه از مهاجران و انصار و افراد خوشنام و پرهیزکار، از اطراف او پراکنده شدند و بازماندگان دشمنان اسلام و سردمداران جاهلیت عرب، اطراف او را گرفتند و حکومت خودکامه اى که پایه هایش بر قتل و ارعاب و تهدید و هتک محرمات استوار بود، براى او باقى ماند.
این احتمال نیز وجود دارد که جمله بالا، نفرین نباشد، بلکه جمله خبریه باشد; یعنى، اشاره به این واقعیت است که فروختن دین به دنیا، هرگز، قرین با پیروزى نیست، و هم فروشنده زیان مى کند و هم خریدار رسوا مى شود، به این مطلب، در آیات قرآن اشاره شده است، آنجا که مى فرماید: «أُولئِکَ الَّذینَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ»(5); (آنها، کسانى هستند که هدایت را به گمراهى فروختند و این تجارت آنها، سودى نداده و هدایت نیافتند).
و در جایى دیگر مى فرماید: «أوُلئِکَ الَّذینَ اشْتَرَوُا الْحَیاةَ الدُّنْیا بِالاْخِرَةِ فَلایُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ»(6); (آنها کسانى هستند که آخرت را به زندگى دنیا فروختند، از این رو عذاب آنان تخفیف داده نمى شود و کسى آنان را یارى نخواهد کرد).


نوشته: m.r در: سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,

|

 
وضعیت مردم در زمان عمر پيوند ثابت

سؤال: امام علی(ع) اوضاع مردم در زمان خلیفه دوم را چگونه شرح میدهد؟

جواب: امام علی(ع) در خطبه شقشقیّه به بیان گرفتاریهاى مردم و گرفتارى خود در دوران خلیفه دوم می پردازد، چنین مى فرماید: «به خدا سوگند به خاطر این شرایط، مردم گرفتار عدم تعادل و سرکشى و عدم ثبات و حرکات نامنظم شدند» (فَمُنِى(1) النّاسُ لَعَمْرُ اللهِ بِخَبْط(2) وَ شِماس(3)، وَ تَلَوُّن(4) وَ اعْتِراض(5)).
در این جمله به چهار پدیده رفتارى و روانى مردم در عصر خلیفه دوّم اشاره شده است و اى بسا که آنها را از رییس حکومت گرفته بودند چرا که همیشه رفتار رییس حکومت بازتاب وسیعى در مردم دارد و از قدیم گفته اند: «اَلنّاسُ عَلى دینِ مُلُوکِهِمْ».
نخستین آنها حرکات و تصمیم گیریهاى بى مطالعه که سبب مشکلات و نابسامانیها در جامعه مى گردد، بود.
دوّم سرکشى و تمرّد از قوانین الهى و نظامهاى اجتماعى.
سوّم رنگ عوض کردنهاى پى در پى و از راهى به راهى گام نهادن و از گروهى جدا شدن و به گروه دیگر پیوستن و بدون داشتن هدف ثابت زندگى کردن.
چهارم انحراف از مسیر حق و حرکت در مسیر ناصواب و غیر مستقیم بود.
ترسیمى را که امام «على بن ابى طالب» در این خطبه از مشکلات و نابسامانیهاى مسلمانان در عصر خلیفه دوّم کرده است ممکن است با ذهنیّتى که بسیارى از افراد نسبت به عصر عمر دارند و آن را یک عصر پیروزى و درخشان مى شمرند منافات داشته باشد و این سؤال را به وجود آورد که این گفتار چگونه با واقعیّتهاى موجود تاریخ سازگار است؟
توجّه به یک نکته دقیقاً مى تواند به این سؤال پاسخ دهد و آن این که ـ همان گونه که قبلا اشاره شد ـ بى شک عصر خلیفه دوّم عصر پیروزیهاى چشمگیر در سیاست خارجى کشور اسلام بود; زیرا مسلمانان با الهام گرفتن از دستورات صریح قرآن در مورد جهاد، به جهاد دامنه دار و آزادیبخش دست زدند و هر سال و هر ماه شاهد پیروزیها و فتوحاتى در خارج کشور اسلامى بودند و منافع مادى فراوانى نصیب مسلمانان شد; این پیروزیهاى چشمگیر پرده اى بر ضعفها و نابسامانیهاى داخلى افکند همان گونه که در عصر ما نیز این معنا کاملا مشهور است که گاه پیروزى یک دولت در سیاست خارجیش همه چیز را تحت الشّعاع قرار مى دهد و پرده اى بر ضعفها و نابسامانیهاى داخلى مى افکند و درست به همین دلیل است که سیاست بازان حرفه اى گروه استکبار در عصر ما هنگامى که با نابسامانیهاى شدید داخلى روبه رو مى شوند سعى مى کنند با حرکات جدیدى در سیاست خارجى، پرده بر آن بیفکنند.
کوتاه سخن این که امام(علیه السلام) سخن از خشونت و اشتباهات فراوان و مشکلات داخلى دوران خلیفه دوّم مى گوید و حساب این مطلب از مسأله فتوحات جداست.
همان گونه که امام(علیه السلام) در این جمله ها اشاره فرموده است گروهى از مسلمانان بر اثر اشتباهات و خطاها و ندانم کاریها و اجتهاد در مقابل نصوص قرآن و پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، گرفتار نابسامانیهاى فراوانى از نظر اعتقاد و عمل و مسائل اخلاقى شدند و در واقع تدریجاً از اسلام ناب فاصله مى گرفتند و همانها سبب شد که سرانجام به شورشهاى عظیمى در دوران خلیفه سوّم بینجامد و مقدّمات حکومت خودکامه اى در عصر خلفاى اموى و عبّاسى که هیچ شباهتى به حکومت اسلامى عصر پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نداشت فراهم گردد. به یقین این دگرگونى عجیب در یک روز انجام نگرفت و اشتباهات مستمرّ دوران خلفا به آن منتهى شد.
امام در ادامه این سخن مى افزاید: «هنگامى که اوضاع را چنین دیدم صبر و شکیبایى پیشه کردم با این که دورانش طولانى و رنج و محنتش شدید بود» (فَصَبَرْتُ عَلى طُولِ الْمُدَّةِ، وَ شِدَّةِ الِْمحْنَةِ).
درست شبیه همان شکیبایى در دوران خلیفه اوّل، ولى چون شرایط پیچیده تر و دوران آن طولانى تر بود رنج و محنت امام(علیه السلام) در این دوران فزونى یافت.
بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند: امام این جا به دو امر اشاره مى کند که هر کدام سهمى در ناراحتى او دارد; نخست طولانى شدن مدّت دورى او از محور خلافت و دورى خلافت از وجود او، و دوّم ناراحتى و رنجى که به سبب آثار و پدیده هاى جدا شدن خلافت از محور اصلى در زمینه عدم نظم صحیح در این امور دینى مردم حاصل شد. ولى به هر حال مصالح مهمترى ایجاب مى کرد که او سکوت کند و آنچه را که اهمیّت کمترى دارد فداى آنچه که اهمیّت بیشترى دارد نماید.


نوشته: m.r در: دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,

|

 
ماجرای شورای شش نفره وتعیین خلیفه پيوند ثابت

سؤال: داستان شورای شش نفره تعیین خلیفه چه بود؟

جواب: «عمر» هنگام مرگ به مشورت پرداخت و این پیشنهاد که «عبیدالله» فرزندش را خلیفه کند، رد کرد; سپس اضافه نمود: پیامبر(ص) تا هنگام مرگ از این شش نفر راضى بود: على(علیه السلام) ، عثمان، طلحه، زبیر، سعد بن ابى وقاص، و عبدالرّحمن بن عوف؛ لذا باید خلافت به مشورت این شش نفر انجام شود تا یکى را از میان خود انتخاب کنند، آن گاه دستور داد تا هر شش نفر را حاضر کنند، سپس نگاهى به آنها کرد و گفت همه شما مایل هستید بعد از من به خلافت برسید، آنها سکوت کردند، دوباره این جمله را تکرار کرد. «زبیر» جواب داد: ما کمتر از تو نیستیم چرا به خلافت نرسیم! (یکى از مورّخان مى گوید: اگر زبیر یقین به مرگ عمر نداشت جرأت نمى کرد این سخن را با این صراحت بگوید).
بعد براى هر یک از شش نفر عیبى شمرد، از جمله به «طلحه» گفت: «پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) از دنیا رفت در حالى که به خاطر جمله اى که بعد از نزول «آیه حجاب» گفتى از تو ناراضى بود»(1) و به على(علیه السلام) گفت: «تو مردم را به راه روشن و طریق صحیح به خوبى هدایت مى کنى تنها عیب تو این است که بسیار مزاح مى کنى!» و به «عثمان» گفت: «گویا مى بینم که خلافت را قریش به دست تو داده اند و بنى امیّه و بنى ابن مُعیط را برگردن مردم سوار مى کنى و بیت المال را در اختیار آنان مى گذارى و گروهى از گرگان عرب تو را در بسترت سر مى برند».
سرانجام «ابوطلحه انصارى» را خواست و فرمان داد که پس از دفن او با پنجاه تن از انصار، این شش نفر را در خانه اى جمع کنند تا براى تعیین جانشین او به مشورت پردازند، هرگاه پنج نفر به کسى رأى دهند و یک نفر در مخالفت پافشارى کند، گردن او را بزنند و همچنین در صورت توافق چهارنفر، دو نفر مخالف را به قتل برسانند و اگر سه نفر یک طرف و سه نفر طرف دیگر بودند آن گروهى را که عبدالرحمان بن عوف در میان آنهاست مقدّم دارند و بقیّه را اگر در مخالفت پافشارى کنند گردن بزنند و اگر سه روز از شورا گذشت و توافقى حاصل نشد همه را گردن بزنند تا مسلمانان خود شخصى را انتخاب کنند.
سرانجام «طلحه» که مى دانست با وجود «على(ع)» و «عثمان» خلافت به او نخواهد رسید و از «على» دل خوشى نداشت جانب «عثمان» را گرفت در حالى که زبیر حقّ خود را به «على(ع)» واگذار کرد، «سعد بن ابى وقاص» حقّ خویش را به پسر عمویش «عبدالرحمان بن عوف» داد بنابراین شش نفر در سه نفر خلاصه شدند: «على(ع)»، «عبدالرحمان» و «عثمان»، «عبدالرحمان» رو به «على(ع)» کرد و گفت با تو بیعت مى کنم که طبق کتاب خدا و سنّت پیامبر و روش «عمر» و «ابوبکر» با مردم رفتار کنى، «على(ع)» در پاسخ گفت: مى پذیرم، ولى طبق کتاب خدا و سنّت پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و اعتقاد خودم عمل مى کنم. «عبدالرحمان» رو به «عثمان» کرد و همان جمله را تکرار نمود و «عثمان» آن را پذیرفت. «عبدالرحمان» سه بار این جمله را تکرار کرد و همان جواب را شنید لذا دست «عثمان» را به خلافت فشرد، این جا بود که «على(ع)» به «عبدالرحمان» فرمود: «به خدا سوگند تو این کار را نکردى مگر این که از او انتظارى دارى همان انتظارى که خلیفه اوّل و دوّم از یکدیگر داشتند، ولى هرگز به مقصود خودنخواهى رسید».(2)
شک نیست که این شورا از جهات مختلفى زیر سؤال است:
اولا: اگر بنابر آراى مردم است، چرا تبعیت عام صورت نگیرد؟ و اگر بنابر انتصاب است شوراى شش نفرى چرا؟ و اگر شورا باید برگزیند شخصیّتهاى معروف دیگرى در میان مسلمین نیز بودند.
ثانیاً: اگر اینها مشمول رضاى پیامبر(ص) بودند پس تصریح نارضایتى پیامبر(ص) تا آخر عمر از «طلحه» چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟
ثالثاً: به فرض این که آنها نتوانند از نظر انجام وظیفه، توافق بر کسى کنند چگونه مى توان گردن همه را زد.
رابعاً: اگر واقعاً هدف شورا بود، چرا پیش بینى خلافت «عثمان» را با صراحت ذکر کرد؟ و اگر از خلافت او بر جامعه اسلامى مى ترسید، لازم بود او را جزء شورا قرار ندهد، تا نفر دیگرى انتخاب شود.
خامساً: در صورتى که سه نفر در یک طرف و سه نفر در طرف دیگر قرار گیرد چرا آن طرف که على(علیه السلام) است و به گفته عمر، مردم را به سوى حق و راه روشن فرا مى خواند و تنها اشکالش بسیار مزاح کردن است مقدّم نشود.
سادساً: آیا مزاح کردن مشکلى در امر خلافت ایجاد مى کند و آیا این اشکال با اشکالى که بر عثمان گرفت که اگر تو بر مردم مسلّط شوى بنى امیّه را برگردن مردم سوار خواهى کرد و بیت المال را غارت مى کنند هرگز مى تواند برابرى کند؟
اینها ایرادهایى است که پاسخى براى آن وجود ندارد!


نوشته: m.r در: دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,

|

 
ویژگی های عمر در کلام امام علی(ع) پيوند ثابت

سؤال: امام علی(ع) شخصیت خلیفه دوم را چگونه توصیف می نماید؟

جواب: امام علی (ع) در خطبه شقشقیّه به ترسیم گویایى از شخصیّت خلیفه دوّم و صفات و ویژگیهاى او و چگونگى محیط و زمان او پرداخته، مى فرماید: «او(ابوبکر) خلافت را در اختیار کسى قرار داد که جوّى از خشونت و سختگیرى بود با اشتباه فراوان و پوزش طلبى» (فَصَیّرها فِى حوزة(1) خَشْناءَ یَغْلُظُ کَلْمُه(2) وَ یَخْشِنُ مَسُّها یَکْثُرُ العِثارُ(3) فیها، وَ الاِعْتِذارُ مِنْها).
حوزه، در حقیقت در این جا اشاره به مجموعه اخلاق و صفات ویژه خلیفه دوّم است و در واقع چهار وصف براى او ذکر فرموده است که نخستین آنها خشونت است و تعبیر به «یَغْلُظُ کَلْمُها» اشاره به جراحت شدیدى است که از نظر روحى یا جسمى در برخورد با او حاصل مى شد.
دوّمین آنها خشونت در برخورد است که با جمله «وَیَخْشِنُ مَسُّها» ذکر شده است; بنابراین «حوزَة خَشْناءَ» دارنده صفات خشونت آمیز» به وسیله دو جمله بعد از آن که خشونت در سخن و خشونت در برخورد بوده است تفسیر شده است.
سوّمین ویژگى، اشتباهات فراوان و چهارمین آنها عذر خواهى از آن است که با جلمه «ویَکْثُرُ العِثارُ فیها»; (لغزش در آن فراوان است) و «وَالاِعْتِذارُ مِنْها»; (پوزش طلبى آن فراوان است) بیان شده است.
در مورد اشتباهات فراوان خلیفه دوم مخصوصاً در بیان احکام و پوزش طلبى مکرّر و همچنین خشونت در برخورد، مطالب فراوانى در تاریخ اسلام، حتّى کتابهایى که به وسیله دانشمندان اهل سنّت تألیف یافته، دیده مى شود.
مرحوم «علامه امینى» در جلد ششم «الغدیر» از مدارک زیادى از کتب معروف اهل سنّت (مانند «سنن دارمى، تاریخ ابن عساکر، تفسیر ابن کثیر، اتقان سیوطى، درّالمنثور، فتح البارى و کتب دیگر) داستانهاى تکان دهنده اى درباره مردى به نام «صُبَیْغِ الْعَراقى» نقل مى کند. از تواریخ به خوبى استفاده مى شود که او مردى بود جستجوگر و درباره آیات قرآن پیوسته سؤال مى کرد ولى «عمر» در برابر سؤالات او چنان خشونتى به خرج داد که امروز براى همه ما شگفت آور است، از جمله این که کسى نزد «عمر» آمد و به او گفت ما مردى را یافتیم که از تأویل مشکلات قرآن سؤال مى کند.
«عمر» گفت: خداوندا به من قدرت ده که بر او دست بیابم! روزى «عمر» نشسته بود، مردى وارد شد و عمامه اى بر سر داشت، رو به «عمر» کرده، گفت: یا امیرالمؤمنین! منظور از «وَ الذَّارِیاتِ ذَرْواً، فَالْحامِلاتِ وِقْراً»(4) چیست؟ «عمر» گفت: حتماً همان هستى که من به دنبال او مى گشتم، برخاست و هر دو آستین را بالا زد و آن قدر به او شلاق زد که عمامه از سرش افتاد و بعد به او گفت به خدا قسم اگر سرت را تراشیده مى دیدم گردنت را مى زدم! سپس دستور داد لباسى بر او بپوشاند و او را بر شتر سوار کنند و به شهر خود ببرند، سپس خطیبى برخیزد و اعلام کند که «صبیغ» در جستجوى علم برآمده و خطا کرده است، تا همه مردم از او فاصله بگیرند. او پیوسته بعد از این داستان در میان قومش حقیر بود تا از دنیا رفت در حالى که قبلا بزرگ قوم محسوب مى شد.(5)
آیا به راستى هرکس سؤالى از قرآن کند باید او را زیر شلاق و چوب انداخت بى آن که یک کلمه در پاسخ سؤال او گفته شود! و به فرض که بعضى از افراد بى دین و منافق براى مشوّش ساختن افکار مردم سؤالاتى درباره قرآن مى کردند، وظیفه خلیفه در برابر آنها این بود که با چوب و شلاق پاسخ بگوید یا نخست باید از نظر علمى و منطقى توجیه شوند و اگر نپذیرفتند آنها را تنبیه کند؟
آیا این به خاطر آن بوده که خلیفه پاسخ این سؤالات را نمى دانسته و عصبانى مى شده، یا دلیل دیگرى داشت و حتّى افراد مشکوک را مورد هتک و توهین قرار مى داده و عمامه آنها را به زمین مى افکنده است!
«ابن ابى الحدید» در شرح نهج البلاغه خود نقل مى کند که گفته مى شد: «دُرَّةُ عُمَرَ اَهْیَبُ مِنْ سَیْفِ الْحَجّاج»; (تازیانه عمر وحشتناکتر از شمشیر حجاج بود!)
اما دو نمونه از اشتباهات و عذر خواهیهای خلیفه دوم :
1ـ در «سنن بیهقى» که جامعترین کتاب حدیث، از اهل سنّت است، در حدیثى از «شعبى» نقل مى کند که یک روز عمر خطبه اى براى مردم خواند، حمد و ثناى الهى به جاى آورده، سپس گفت: «آگاه باشید مهر زنان را سنگین نکنید چرا که اگر به من خبر رسد کسى بیش از آنچه پیامبر مهر کرده (مهر زنان خودش قرار داده) مهر کند من اضافه بر آن را در بیت المال قرار مى دهم!» سپس از منبر پایین آمد، زنى از قریش نزد او آمد و گفت: اى امیرمؤمنان! آیا پیروى از کتاب الهى (قرآن) سزاوارتر است یا از سخن تو؟
عمر گفت: کتاب الله تعالى، منظورت چیست؟ گفت: تو الآن مردم را از گران کردن مهر زنان نهى کردى در حالى که خداوند مى فرماید: «وَ آتَیْتُمْ اِحْدیهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَاْخُذُوا مِنْهُ شَیْئاً»; (هرگاه مال فراوانى (به عنوان مهر) به یکى از آنها پرداخته اید چیزى از آن را پس نگیرید).(6) عمر گفت: «کُلّ اَحَد اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ»; (همه از عمر فقیه ترند!) این جمله را دو یا سه مرتبه تکرار کرد، سپس به منبر بازگشت و گفت اى مردم! من شما را از زیادى مهریه سنگین زنان نهى کردم، آگاه باشید هرکس آزاد است در مال خود هر چه مى خواهد انجام دهد».(7)
این حدیث در بسیارى از کتب دیگر با تفاوتهاى مختصرى نقل شده است.(8)
2ـ در کتب بسیارى از منابع معروف (مانند: «ذخایر العقبى»، «مَطالِبُ السُّؤول» و «مناقب خوارزمى») آمده است که زن باردارى را که اعتراف به ارتکاب زنا کرده بود نزد «عمر» آوردند، «عمر» دستور به رجم او داد. در اثناى راه «على»(علیه السلام) با او برخورد کرده، فرمود: این زن را چه شده است؟ گفتند: «عمر» دستور رجم او را صادر کرده است. «على»(علیه السلام)او را بازگرداند و به «عمر» گفت: «هذا سُلطانُکَ عَلَیْها فَما سُلْطانُکَ عَلى ما فى بَطْنِها»; (تو بر این زن سلطه دارى (و مى توانى او را مجازات کنى) امّا سلطه و دلیل تو بر آنچه در شکم اوست چیست؟) سپس افزود: شاید بر او نهیب زده اى و او را ترسانده اى (که اعتراف به گناه کرده است)؟ «عمر» گفت: چنین بوده است. فرمود: مگر نشنیده اى که پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: کسى که زیر فشار از جهت زنجیر یا زندان یا تهدید اعتراف کند اعتراف او اثرى ندارد؟ «عمر» او را رها کرده، گفت: «عَجَزَتِ النِّساءُ اَنْ تَلِدْنَ مِثْلَ عَلِىِّ بْنِ اَبى طالِب، لَوْلا عَلِىّ لَهَلَکَ عُمَرُ»; (مادران هرگز نمى توانند مثل «على بن ابى طالب(علیه السلام)بزایند اگر على نبود عمر هلاک مى شد)!(9)
سپس مى افزاید: «کسى که با این حوزه خلافت سر و کار داشت، به کسى مى ماند که بر شتر سرکشى سوار گردد، اگر مهار آن را محکم بکشد پرده هاى بینى شتر پاره مى شود و اگر آن را آزاد بگذارد در پرتگاه سقوط مى کند (و خود و اطرافیان خویش را به هلاکت مى افکند)» (فَصاحِبُها کَراکِبِ الصَّعْبَةِ(10) اِنْ اَشْنَقَ(11) لها خَرَمَ(12)، وَ اِنْ اَسْلَسَ(13) لَها تَقَحَّمَ(14)).
امام(علیه السلام) در این جمله وضع حال خود و گروهى از مؤمنان را در عصر خلافت خلیفه دوّم شرح مى دهد که اگر با وجود ویژگیهاى اخلاقى که در بالا اشاره شد در شخص خلیفه، کسى مى خواست با او به مقابله برخیزید، کار به اختلاف و مشاجره و اى بسا شکاف در میان مسلمین یا مواجه با خطراتى از ناحیه خلیفه مى شد و اگر مى خواست سکوت کند و بر همه چیز صحّه بنهد خطرات دیگرى اسلام و خلافت اسلامى را تهدید مى کرد، در واقع دائماً در میان دو خطر قرار داشتند: خطر برخورد با خلیفه و خطر از دست رفتن مصالح اسلام.


نوشته: m.r در: دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,

|

 
ماجرای قتل عمر پيوند ثابت

سؤال: عمر چگونه و به دست چه کسی به قتل رسید؟

جواب: «ابن اثیر» در «کامل» چنین نقل مى کند: روزى «عمر بن خطاب» در بازار گردش می کرد «ابو لؤلؤ» که غلام «مغیرة بن شعبه» و نصرانی بود او را ملاقات کرد و گفت: «مغیرة بن شعبه» خراج سنگینی بر من بسته (و مرا وادار کرده همه روز کار کنم و مبلغ قابل توجّهی به او بپردازم) مرا در برابر او یاری کن. «عمر» گفت: خراج تو چه اندازه است؟ گفت: در هر روز دو درهم. گفت: کار تو چیست؟ گفت: نجّار و نقّاش و آهنگرم. عمر گفت: با این اعمالی که انجام می دهی خراج تو را سنگین نمی بینم. شنیده ام تو می گویی اگر من بخواهم می توانم آسیابی بسازم که با نیروی باد، گندم را آرد کند. «ابو لؤلؤ» گفت: آری می توانم. عمر گفت پس این کار را انجام بده. «ابو لؤلؤ» گفت: اگر سالم بمانم آسیابی برای تو درست می کنم که مردم شرق و غرب از آن سخن بگویند. «ابو لؤلؤ» این را گفت و رفت. «عمر» گفت: این غلام مرا تهدید کرد ... . چند روز گذشت. «عمر» برای نماز صبح به مسجد آمد و مردانی را گماشته بود که وقتی صفوف منظم می شود تکبیر بگویند. «ابو لؤلؤ» در میان مردم وارد مسجد شد و در دست او خنجر دو سر بود که دستۀ آن در وسطش قرار داشت. از موقعیت استفاده کرد و شش ضربه بر «عمر» وارد نمود که یکی از آنها را در زیر نافش فرو برد و همان موجب قتل او شد و نیز با خنجرش «کلیب» که در پشت سرش قرار داشت و جماعت دیگری را کشت.(1)
در «مُرُوج الذّهب» بعد از نقل این داستان آمده است که «ابو لؤلؤ» بعد از کشتن «عمر» و مجروح ساختن دوازده نفر دیگر، که شش نفرشان از دنیا رفتند ضربه اى بر گلوى خود زد و خود را کشت.(2) ولى در «تاریخ یعقوبى» آمده است که بعد از کشته شدن «عمر» فرزندش «عبیدالله» به انتقام خون پدر حمله کرد و «ابو لؤلؤ» و دختر خردسال و همسرش، هر سه را به قتل رساند.(3)
این که بعضى از مورخان «ابو لؤلؤ» را نصرانى یا مجوسى دانسته اند با این که تصریح کرده اند او در مسجد عمر را به قتل رساند و آمدن یک مسیحى یا مجوسى شناخته شده در مسجد پیامبر عادتاً امکان نداشت، ظاهراً به خاطر آن است که مى خواهند کشته شدن خلیفه را به دست یک مسلمان انکار کنند و از این جهت با مشکلى روبه رو نشوند وگرنه قراین نشان مى دهد و جمعى از دانشمندان تصریح کرده اند که «ابو لؤلؤ» مسلمان بوده است و سابقه مجوسى گرى یا مذهب دیگر تنها براى «ابو لؤلؤ» نبود، غالباً خلفا و یاران پیامبر(ص) داراى چنین سابقه اى بوده اند.


نوشته: m.r در: دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,

|

 
علت وماجرای قتل عثمان پيوند ثابت

سؤال: علت و ماجرای قتل عثمان چه بود؟

جواب: به گفته بعضى از شارحان نهج البلاغه صحیح ترین گفتار درباره «عثمان» همان است که «طبرى» در تاریخ خود آورده که عبارت آن چنین است: عثمان، حوادث تازه اى در اسلام به وجود آورد که باعث خشم مسلمانان شد، از جمله: سپردن امارتها به دست بنى امیّه به ویژه فاسقان و سفیهان و افراد بى دین آنها و بخشیدن غنائم به آنان و آزار و ستمهایى که در مورد «عمّاریاسر» و «ابوذر» و «عبدالله بن مسعود» روا داشت و کارهاى دیگرى از این قبیل که در آخر خلافت خویش انجام داد.
«ولید بن عُقبِه» را والى «کوفه» ساخت که گروهى به شراب نوشیدن او گواهى دادند... و نیز «سعید بن عاص» را پس از «ولید» فرماندار «کوفه» ساخت. سیعد اعتقاد داشت که «عراق» باغ «قریش و بنى امیّه» است; که «مالک اشتر» در پاسخ وى گفت: «تو گمان مى کنى سرزمین عراق که خداوند آن را به وسیله شمشیر ما مسلمانان فتح نموده، مربوط به تو و اقوام توست!» این معنا به درگیریهایى میان «اشتر» و «طایفه نخع» از یک سو و «رئیس شرطه» از سوى دیگر انجامید و تدریجاً صداى اعتراض مردم بر ضدّ «سعید» و سپس بر ضدّ «عثمان» بلند شد. «عثمان» به جاى این که مردم «کوفه» را از طریق صحیحى آرام کند، دستور تبعید رهبران شورش را به «شام» صادر کرد که عدّه اى از بزرگان «کوفه» از جمله «مالک اشتر» و «صَعْصَعَةِ بْنِ صُوحان» را به شام تبعید نمود.
در سال یازدهم خلافت او، عدّه اى از یاران پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) گرد هم آمدند و ایرادهاى مختلفى را که به عثمان داشتند به وسیله «عامر بن عبد قیس» که مردى عابد و خداشناس بود به او رساندند; «عثمان» به جاى این که برخورد منطقى با او کند، پاسخ اهانت آمیزى به او داد.
وضع در «مدینه» نیز بحرانى شد و پایتخت اسلام براى شورش آمادگى پیدا کرد; «عثمان» گروهى از یارانش مانند «معاویه» و «سعید بن عاص» را دعوت کرد و با آنها به مشورت نشست، بعضى صلاح در این دیدند که: «عثمان» مردم را به جهاد مشغول کند و بعضى از او خواستند: مخالفان را سرکوب و نابود کند و بعضى: او را دعوت به بذل و بخشش از بیت المال براى فرونشاندن خشم مردم ـ کردند; تنها یک نفر حقیقت مطلب را به او گفت که: تو «بنى امیّه» را بر گردن مردم سوارى کرده اى، یا عدالت پیشه کن یا از خلافت کناره گیرى نما!
«عثمان نظریه سرگرمى مردم را به جهاد پذیرفت و دستور داد آنها را براى جهاد مجهز سازند (ولى کار از کار گذشته بود و این تدبیر سودى نداشت).
در سنه 35 هجرى (سال آخر حکومت عثمان) مخالفان او و «بنى امیّه» با یکدیگر مکاتبه کردند و یکدیگر را بر عزل «عثمان» و فرماندارانش تهییج نمودند، سرانجام یک گروه عظیم دو هزار نفرى به سر کردگى «ابو حرب» از «مصر» و گروه دیگرى به همین تعداد به همراهى «زید بن صوحان» و «مالک اشتر» و بعضى دیگر از بزرگان «کوفه» و گروه سوّمى از «بصره» به رهبرى «حرقوص بن زبیر» به عنوان زیارت خانه خدا حرکت کردند و به «مدینه» آمدند و مردم مدینه را از قصد خود (دائر به عزل عثمان و فرماندارانش) با خبر ساختند. چیزى نگذشت که منزل عثمان را محاصره کردند و به او تکلیف کردند که از خلافت کناره گیرى کند، ولى «عثمان» از فرماندارانش به وسیله نامه کمک خواست; روز جمعه «عثمان» با مردم نماز خواند و به منبر رفت و به گروهى که از شهرهاى مختلف (مخصوصاً مصر) براى احقاق حقّ نزد او آمده بودند، خطاب کرد و گفت: «همه اهل مدینه مى دانند شما به وسیله پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) لعن شدید...». در این جا شورش عظیمى در مردم پیدا شد و آن چنان بالا گرفت که «عثمان» از ترس بیهوش شد از منبر به زیر افتاد و او را به خانه بردند.
بعداً «عثمان» به عنوان استمداد به خانه «على(ع)» آمد و گفت: «تو پسر عمّ من هستى و من بر تو حقّ خویشاوندى دارم و تو نزد مردم قدر و منزلت دارى و همه به سخنت گوش فرا مى دهند، وضع را مشاهده مى کنى، من دوست دارم با آنها سخن بگویى و آنها را از راهى که در پیش گرفته اند منصرف سازى!» امام فرمود: «چگونه آنها را راضى و منصرف کنم؟» عثمان گفت: «به این صورت که من، بعد از این، مطابق صلاح اندیشى تو رفتار مى کنم».
امام(ع) فرمود: «من بارها در این باره به تو هشدار داده ام، تو هم وعده دادى ولى به وعده ات وفا نکردى».
سرانجام امام(ع) براى خاموش کردن غائله، به اتّفاق سى نفر از مهاجران و انصار با کسانى که از «مصر» آمده بودند (و از همه در مورد عزل عثمان فّعال تر بودند) سخن گفت. «مصریان» قبول کردند که به «مصر» باز گردند و «عثمان» نیز به مردم اعلام کرد که حاضر است به شکایت آنان رسیدگى کند و از اعمال گذشته خویش توبه نماید، ولى هنگامى که به منزل آمد، دید مروان و گروهى از بنى امیّه در منزلش نشسته اند. «مروان» به او گفت: «سخن بگویم یا ساکت بنشینم»!
همسر عثمان «نائله» با عصبانیّت گفت: «ساکت باش به خدا سوگند شما قاتل عثمان و یتیم کننده اطفال او خواهید بود او به قولى که به مردم داده است باید وفا کند و نباید از آن برگردد».
ولى مروان ساکت ننشست و گفت: «آنچه را در مسجد گفتى به صلاح خلافت تو نبود از آن صرف نظر کن»!
«على»(علیه السلام) خشمگین شده به خانه «عثمان» آمد و به او فرمود: «من راه صحیح را به تو نشان مى دهم ولى مروان تو را منحرف مى سازد از این پس به سراغت نخواهم آمد».
مصرى ها که روانه «مصر» شده بودند بعد از سه روز به مدینه باز گشتند و نامه اى را ارائه دادند که از غلام «عثمان» در بین راه گرفته بودند. در آن نامه «عثمان» به «عبدالله بن صرح» فرماندار «مصر» دستور داده بود: «سران شورش را شلاّق بزند و موهاى سر و صورتشان را بتراشد و در زندان کند» و عدّه دیگرى را دستور داده بود به دار بیاویزد. آنها نزد «على»(علیه السلام) آمدند که در این باره با «عثمان» سخن بگوید. «على»(علیه السلام) جریان را از «عثمان» جویا شد. «عثمان» از نوشتن چنین نامه اى اظهار بى اطلاعى کرد، یکى گفت: «این کار، کار مروان است». «عثمان» گفت: «من اطلاعى ندارم». مصریان گفتند: «آیا مروان این قدر جرأت دارد که غلام عثمان را بر شتر بیت المال سوار کند و مهر مخصوص او را پاى نامه بزند و مأموریت خطرناکى با این اهمیّت به او بدهد و عثمان بى خبر باشد»؟!
عثمان باز گفت: «من از این مطلب خبر ندارم»!
مصریان در پاسخ او گفتند: «از دو حال خارج نیست: اگر راست مى گویى و این کار، کار مروان است باید از خلافت کنار بروى زیرا فردى این چنین ناتوان که دیگران بدون آگاهى او، فرمان قتل و شکنجه مسلمانان را با مهر مخصوصش صادر کنند لیاقت خلافت اسلامى را ندارد و اگر دروغ مى گویى و این کار، کار توست باز هم شایسته خلافت مسلمانان نیستى»!
«عثمان» گفت: «خلافت لباسى است که خداوند به تنم کرده و آن را بیرون نخواهم آورد ولى توبه مى کنم». گفتند: «اگر بار اوّل بود که توبه مى کردى پذیرفته بود، امّا بارها توبه کرده اى و شکسته اى! بنابراین یا از خلافت بر کنار شو، یا تو را به قتل مى رسانیم!» ولى باز آنها عجله نکردند و اوضاع ساعت به ساعت بحرانى تر مى شد. سرانجام «عثمان» از «على»(علیه السلام)درخواست کرد که: «سه روز به او مهلت دهند تا به شکایت مردم رسیدگى کند»، مردم پذیرفتند; ولى او در خفا وسایل جنگ را آماده مى کرد (و هدفش از این مهلت خواستن ها، فرا رسیدن نیروهاى کمکى از خارج مدینه بود). بعد از سه روز، حلقه محاصره بر عثمان تنگ تر شد و مردم نگران این بودند که از «شام» و «بصره» کمک براى او برسد، لذا براى تسلیم او آب را از او منع کردند. «عثمان» از على(علیه السلام) در خواست آب کرد و امام به وسیله فرزندانش آب براى او فرستاد; در این هنگام مردم به درون خانه عثمان ریختند و نزاع خونینى میان طرفداران او از یک سو و مردم از سوى دیگر روى داد و عده اى از طرفین کشته شدند، باز چند نفر وارد اتاق «عثمان» شده و او را نصیحت کردند امّا اثرى نداشت، سرانجام به او حمله کرده و کارش را یکسره کردند.
آنچه در بالا آمد خلاصه اى از این ماجرا بود که «ابن ابى الحدید» از «تاریخ طبرى» نقل نموده است و ما نیز آن را براى پرهیز از طولانى شدن بار دیگر خلاصه کردیم.(1)
بسیارى از مورّخان روز قتل او را 18 ذى الحجه سال 35 یا 36 هجرى ذکر کرده اند و عجب این که به گفته کامل و مورّخان دیگر، بدن «عثمان» سه روز روى زمین مانده بود و کسى او را دفن نکرد و این نشانه نهایت خشم مردم بر اوست. سرانجام با وساطت «على»(علیه السلام) تصمیم به دفن او گرفته شد، ولى جمعى از مردم مانع از نماز بر او و حتّى مانع از دفن او در «بقیع» شدند. گروهى بر سر راه نشسته بودند و تابوت او را سنگباران نمودند، «على»(علیه السلام) مانع شد، بالاخره بر جنازه او نماز خواندند و در محلى به نام «حشّ کوکب» در بیرون بقیع دفن شد که بعداً در زمان «معاویه» براى رفع اهانت، دستور داد آن محل را جزء «بقیع» قرار دهند.(2)
اینها همه به خوبى نشان مى دهد که مردم تا چه حد از عثمان و حکومتش خشمگین و ناراحت بودند و تفسیر روشنى است بر آنچه امام(ع) در جمله هاى کوتاه از خطبه (خُطْبه شِقْشِقِیَّه) بیان فرموده است، آنها که تعبیرات امام(علیه السلام) را در این خطبه تند مى پندارند، از ماجراى زندگى «عثمان» و پایان کار او و عکس العمل مسلمانان در برابرش آگاهى کافى ندارند وگرنه تصدیق مى کردند که این تعبیرات در برابر آنچه روى داده است بسیار ملایم است.(


نوشته: m.r در: دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,

|

 
داستان به خلافت رسیدن عثمان در کلام امام علی(ع) پيوند ثابت

 

سؤال: در کلام امام علی (ع) داستان به خلافت رسیدن عثمان چگونه بیان شده است؟

جواب: امام علی(ع) در قسمتی از خطبه شقشقیّه، به پایان یافتن دوران خلیفه دوّم و تحولاتى که براى رسیدن عثمان به مقام خلافت صورت گرفت اشاره مى کند و از نکات دقیق و باریک تاریخى و اسرار پنهان یا نیمه پنهان این داستان پرده برمى دارد و موضع خود را در برابر این امر روشن مى سازد (و در ادامه آن به مشکلات عظیمى که امّت اسلامى در دوران خلیفه سوّم گرفتار شدند و شورشهایى که منتهى به قتل او شد، با عبارت کوتاه و بسیار فشرده و پرمعنا و آمیخته با کنایات و استعارات و تشبیهات اشاره مى فرماید).
نخست مى گوید: «این وضع (دوران طولانی و پر رنج و محنت خلیفه دوم) همچنان ادامه داشت تا او (خلیفه دوّم) نیز به راه خود رفت و در این هنگام (در آستانه وفات) خلافت را در گروهى به شورا گذاشت که به پندارش من نیز یکى از آنها بودم» (حَتّى اِذا مَضى لِسَبیلِهِ جَعَلَها فى جَماعَة زَعَمَ اَنّی اَحَدُهُمْ).
تعبیر به «زَعَمَ اَنّی اَحَدُهُم; پنداشت من یکى از آنها بودم» ممکن است اشاره به یکى از دو معنا باشد: نخست این که مرا در ظاهر جزء نامزدهاى خلافت قرارداد در حالى که مى دانست در باطن، نتیجه چیست و چه کسى از این شورا بیرون مى آید. دیگر این که او در ظاهر چنین وانمود کرد که من همردیف آن پنج نفرم، در حالى که در باطن، مى دانست قابل مقایسه با هیچ کدام نیستم.(1)
این جمله اشاره به زمانى است که عمر به وسیله مردى به نام «فیروز» که کُنیه اش «اَبُو لُؤلُؤ» بود به سختى مجروح شد و خود را در آستانه مرگ دید.
جمعى از صحابه نزد او آمدند و به او گفتند: «سزاوار است کسى را به جانشینى خود منصوب کنى که مورد قبول تو باشد» و او طىّ سخنان مشروحى، شش نفر را به عنوان شورا تعیین کرد: «على(علیه السلام) ، عثمان، عبدالرحمن بن عوف، طلحه، زبیر و سعد بن ابى و قاص که در عرض سه روز بنشینند و یکى را از میان خود انتخاب کنند و دستور داد «اَبُو طَلحه انصارى» با پنجاه نفر از انصار، این شش نفر را در خانه اى جمع کنند تا با یکدیگر براى تعیین خلافت مشورت نمایند و سرانجام، به خاطر ارتباطاتى که میان چند نفر از آن شش تن بود عثمان انتخاب شد.
امام(علیه السلام) در اشاره به این ماجرا، نخست مى فرماید: «پناه بر خدا از این شورا» (فَیا لَلّهِ وَ لِلشُّورى).(2)
سپس به نخستین نقطه ضعف این شورا پرداخته، مى فرماید: «کدام زمان بود که در مقایسه من با نخستین آنها ـ یعنى ابوبکر ـ (و برترى من بر او) شک و تردید وجود داشته باشد تا چه رسد به این که مرا همسنگ امثال اینها (اعضاى شورا) قرار دهند؟»
(مَتَى اعْتَرَضَ الرَّیْبُ فِىَّ مَعَ الاَوَّلِ مِنْهُمْ، حَتّى صِرْتُ اُقْرَنُ اِلى هذِهِ النَّظائِرِ).
این نهایت تأسف مولا را از حق کشى هایى که در مورد آن حضرت صورت گرفت آشکار مى سازد و اشاره به این حقیقت مى کند که اگر مى خواستند شایستگى براى خلافت را ملحوظ دارند، جاى تردید نبود که مرا مى بایست تعیین مى کردند، ولى افسوس که هدفهاى دیگرى در این مسأله دنبال مى شد و به راستى جاى تأسف است کسى که به «منزله جان پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و باب مدینة علم النّبى و عالم به کتاب و سنّت و آگاه بر تمام مسائل اسلام بوده و از آغاز عمر در مکتب توحید و در کنار پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) پرورش یافته، کارش به جایى برسد که او را در ردیف «عبدالرحمن بن عوف»ها و «سعد وقّاص»ها و مانند آنها قرار دهند.
سپس مى افزاید: «ولى (من به خاطر مصالح اسلام با آنها هماهنگى کردم) هنگامى که پایین آمدند پایین آمدم و هنگامى که پرواز کردند پرواز کردم» (لکِنّى اَسْفَفْتُ اِذْ اَسَفُّوا، وَ طِرْتُ اِذْ طَارُو).(3)
این در حقیقت کنایه اى است از وضع پرندگانى که به صورت دسته جمعى پرواز مى کنند گاه اوج مى گیرند و به فراز مى روند و گاه پایین مى آیند و به زمین نزدیک مى شوند و در هر دو حال همراه یکدیگرند.
روشن است که احوال شکننده زمان خلفا ـ مخصوصاً به هنگامى که یک خلیفه از دور، خارج مى شد ـ ایجاب مى کرد که از هر گونه تفرقه پرهیز شود مبادا دشمنانى که در کمین نشسته بودند سر برآورند و اساس اسلام را به خطر بیندازند.
این احتمال نیز در تفسیر این جمله وجود دارد که منظور امام(علیه السلام) این بوده است که من همواره به دنبال حق بوده ام و براى بدست آوردنش همراه آن حرکت کردم، با آنهایى که در ردیف بالا بود همراه شدم و با اینها که در ردیف پایین بودند نیز همراهى کردم.
سپس به نتیجه این شورا و کارهاى مرموزى که در آن انجام گرفت اشاره کرده مى فرماید: «یکى از آنها (اعضاى شورا) به خاطر کینه اش از من روى بر تافت و دیگرى خویشاوندى را بر حقیقت مقدم داشت و به خاطر دامادیش تمایل به دیگرى (عثمان) پیدا کرد، علاوه بر جهات دیگرى که ذکر آن خوشایند نیست» (فَصَغ(4) رَجُل مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ(5)، وَ مالَ الآخَرُ لِصِهْرِهِ، مَعَ هَن(6) وَ هَن).
منظور مولا از جمله اوّل «سعد بن ابى وقّاص» بود که مادرش از بنى امیه بود و داییها و نزدیکان مادرش در جنگهاى اسلام در برابر کفر و شرک به دست على(علیه السلام)کشته شده بودند، به همین دلیل او در زمان خلافت على(علیه السلام)نیز با حضرتش بیعت نکرد و «عمر بن سعد» جنایتکار بزرگ حادثه کربلا و عاشورا فرزند همین سعد بود. بنابراین کینه توزى او نسبت به على(علیه السلام) مسلّم بود و به همین دلیل در آن شورا به على(علیه السلام) رأى نداد و به وسیله «عبدالرحمان بن عوف» به عثمان رأى داد.
بعضى نیز گفته اند منظور از این شخص «طلحه» است که مراتب کینه توزى او نسبت به مولا محرز بود و هم او بود که با همراهى «زبیر» آتش «جنگ جمل» را که به گفته مورّخان، 17 هزار نفر در آن کشته شدند، روشن ساخت.
این احتمال را «ابن ابى الحدید» تقویت کرد، در حالى که بعضى از شارحان «نهج البلاغه» معتقدند: «طلحه» گرچه از سوى «عمر» براى شورا انتخاب شد ولى در «مدینه» نبود و موفّق به شرکت در جلسه شورا نشد».(7)
امّا کسى که به خاطر دامادیش متمایل شد «عبدالرحمان بن عوف» بود زیرا «عبدالرحمان» شوهر «امّ کلثوم» خواهر «عثمان» بود.
امّا جمله «مَعَ هَن وَ هَن»(8) ـ با توجّه به این که واژه «هن» کنایه از کارهاى زشتى است که گفتن آن ناخوشایند است ـ مى تواند اشاره به امور ناخوشایند دیگرى بوده باشد که «عبدالرحمان بن عوف» در رأى دادن به «عثمان» انتظار آن را داشت مانند سوء استفاده هاى مالى از بیت المال مسلمین و یا سلطه بر توده هاى مردم و یا به دست آوردن مقام خلافت بعد از «عثمان» و یا همه اینها. از مجموع این سخن، روشن مى شود که شورا در محیطى کاملا ناسالم برگزار شد و چیزى که در آن مطح نبود مصالح مسلمین بود و طبیعى است که محصول آن به نفع مسلمین تمام نشود و حوادث دورانِ «عثمان» نشان داد که چه خسارت عظیمى از این ناحیه دامنگیر مسلمین شد.

 


نوشته: m.r در: یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,

|

 
ویژگی های عثمان در کلام امام علی(ع) پيوند ثابت

سؤال: دوران عثمان در کلام امام علی(ع) چگونه توصیف شده است؟

جواب: امام علی(ع) در بخشی از خطبه شقشقیّه  به نتیجه نهایى شورای تعیین خلیفه  پرداخته، مى فرماید: «این وضع ادامه یافت تا سوّمى بپاخاست در حالى که از خوردن فراوان دو پهلویش برآمده بود و همّى جز جمع آورى و خوردن بیت المال نداشت» (الى اَنْ قامَ ثالِثُ الْقَوْمِ نافِجاً(1) حِضْنَیْهِ(2)، بَیْنَ نَثیلِهِ(3) وَ مُعْتَلَفِهِ(4)).
تنها خودش نبود که در این وادى گام برمى داشت بلکه «بستگان پدرى اش (بنى امیّه) به همکارى او برخاستند و همچون شتر گرسنه اى که در بهار به علفزار بیفتد و با ولع عجیبى گیاهان را ببلعد به خوردن اموال خدا مشغول شدند» (وَ قامَ مَعَهُ بَنُو اَبیهِ یَخْضِمُونَ(5) مالَ اللهِ خِضْمَةَ الاِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبیع).
تعبیر به «نِبْتَةَ الرَّبیع; گیاهان بهارى» به خاطر آن است که این گیاهان بسیار لطیف و براى حیوان خوش خوراک است و با حرص و ولع عجیب، آن را مى خورد.
جمله «یَخْضِمُونَ مالَ الله...» ـ با توجّه به معناى لغوى خضم ـ به خوبى نشان مى دهد که بنى امیّه براى غارت بیت المال با تمام وجودشان وارد صحنه شدند و تا آن جا که مى توانستند خوردند و بردند. به گفته «ابن ابى الحدید» خلیفه سوّم، بنى امیه را بر مردم مسلّط کرد و آنها را به فرماندارى ولایات اسلام منصوب نمود و اموال و اراضى بیت المال را به عنوان بخشش در اختیار آنان گذارد، از آن جمله سرزمینهایى از «آفریقا» در ایّام او فتح شد که خمس همه آنها را گرفت و به «مروان بن حکم» (دامادش) بخشید.
مرحوم «علاّمه امینى» در کتاب نفیس «الغدیر» آمار عجیبى از بخششهاى عثمان در دوران خلافتش ـ از منابع اهل سنّت گردآورى کرده که از مطالعه آن انسان وحشت مى کند. به عنوان نمونه به یکى از دامادهایش «حارث بن حکم» برادر «مروان» سیصد هزار درهم و به «مروان» پانصد هزار درهم و به «ابوسفیان» «دویست هزار» و به «طلحه» «سیصد و بیست و دو هزار» و به «زبیر» پانصد و نود و هشت هزار» درهم بخشید، تا آن جا که مرحوم «علاّمه امینى» جمع درهمهایى را که او از بیت المال بخشید بالغ بر «یکصد و بیست و شش میلیون و هفتصد و هفتاد هزار» درهم مى داند.
از آن عجیب تر ارقام دینارهایى است که به بستگان و نزدیکانش بخشید. به «مروان حکم» پانصد هزار دینار به «یعلى بن امیّه» پانصد هزار دینار و به «عبدالرحمن بن عوف» دو میلیون و پانصد و شصت هزار دینار و جمع این حاتم بخشیها را بالغ بر «چهار میلیون و سیصد و ده هزار دینار» مى داند.(6)
 این جاست که معناى «یَخْضِمُونَ مالَ الله خِضْمَةَ الاِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبیع» به خوبى روشن مى شود.
بدیهى است این وضع نمى توانست براى مدّت طولانى ادامه یابد و مسلمانان آگاه و حتّى ناآگاهان، چنین شرایطى را تحمّل نمى کردند و لذا طولى نکشید که شورشها بر ضدّ «عثمان» شروع شد و سرانجام به قتل او منتهى گشت و او را در برابر چشم مردم کشتند، بى آن که توده هاى مردم به یارى او برخیزند و این همان است که امام(علیه السلام) در پایان این فراز به آن اشاره کرده مى فرماید: «عاقبت بافته هاى او (براى استحکام خلافت) پنبه شد و کردارش، کارش را تباه کرد و ثروت اندوزى و شکم خوارگى به نابودیش منتهى شد» (اِلى اَنِ انْتَکَثَ(7) عَلَیْهِ فَتْلُهُ(8)، وَ اَجْهَزَ(9) عَلَیْهِ عَمَلُهُ، وَ کَبَتْ(10) بِهِ بِطْنَتُه(11)).
در واقع امام(ع) با سه جمله، وضع خلیفه سوّم و پایان عمر او را ترسیم کرده است:
در جمله اوّل مى فرماید: سوابقى را که براى خود، از نظر توده مردم فراهم آورده بود و گروهى او را به زهد و قدس مى شناختند از میان برد و حرکات دنیا پرستانه اعوان و یاران او، همه آن رشته ها را پنبه کرد.
در جمله دوّم نشان مى دهد که: اعمال او زودتر از آنچه انتظار مى رفت ضربه کارى بر او وارد کرد و کار او را ساخت.
در جمله سوّم بیان مى کند که شکم خوارگى ها، بار او را سنگین کرد به گونه اى که نتوانست بر روى پا بماند و به صورت بر زمین افتاد، در واقع با این سه جمله درس عبرت مهمّى براى همه زمامداران و مدیران جامعه بیان شده است که اگر از موقعیّت خود سوء استفاده کرده و به دنیا اقبال کنند سوابق حسنه آنها از میان مى رود و افکار عمومى به سرعت بر ضدّ آنها بسیج مى شود و دنیاپرستى مایه سقوط سریع آنان مى گردد.
این نکته نیز حائز اهمیّت است که همان چیزى که عامل پیدایش خلافت عثمان شد عامل نابودى او گشت. افرادى مانند «سعد وقاص» و «عبدالرحمن بن عوف» و «طلحه» (بنابراین که طلحه در شورا حضور داشته) به خاطر رسیدن به مال و منال دنیا به او رأى دادند و او را بر سر کار آوردند و همین مسأله گسترش یافت و حکومت عثمان مقبولیّت خود را در افکار عمومى از دست داد و در نتیجه؛ شورش مردم، سقوط کرد.
بعضى از شارحان نهج البلاغه جمله «اِنْتَکَثَ عَلَیْهِ فَتْلُهُ» را به معناى درهم ریختن تدابیرى دانسته اند که او براى تشکیل حکومتش به کار گرفته بود و ممکن است سپردن کارها به دست بستگانش، یکى از آن تدابیر براى محکم کارى بوده باشد ولى همین امر نتیجه معکوس داد و رشته ها را پنبه کرد و مردم را بر ضدّ او شوراند.


نوشته: m.r در: یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,

|

 
ماجرای شورش مردم بر ضد عثمان و علت آن پيوند ثابت

سؤال: ماجرای شورش مردم برضد عثمان و قتل او چه بود؟

جواب: بى شک دوران خلافت عثمان مخصوصاً سالهاى پایانى آن، از طوفانى ترین سالهاى قرن نخست اسلام است که مورّخان به طور گسترده درباره آن بحث کرده اند. به اعتقاد بعضى صحیح ترین اخبار در مورد عثمان آن است که طبرى در تاریخ خود آورده است. خلاصه مطالب او چنین است:
عثمان کارهایى کرد که در اسلام سابقه نداشت و باعث خشم مسلمانان گردید. نمونه اى از این اعمال سپردن کارهاى مهم حکومت مسلمانان به افراد نااهل و افراد فاسق و سفیه و بى دین و بخشیدن غنائم به آنان و آزار و ستم طاقت فرسا به شخصیتهاى بزرگى مانند ابوذر و عمّار یاسر و عبدالله بن مسعود و مانند اینها بود.
او ولید بن عقبه را والى کوفه ساخت که شراب مى نوشید و در حال مستى به میان مردم مى آمد و رسوایى هایى به بار آورد که گروهى نزد عثمان به آن شهادت دادند و بعد از عزل او سعید بن عاص را ـ که او نیز مرد تبهکارى بود ـ به جاى وى نشاند. سعید با اعمال ناروایش خشم مردم را برانگیخت و مردم به مخالفت با او برخاستند. عثمان به جاى این که آتش فتنه را خاموش کند دستور داد رهبران مخالفان را به شام تبعید کنند. آنها در شام بر معاویه شوریدند. عثمان مجبور شد که آنان را به کوفه بازگرداند، و دگربار آنها را به حمص تبعید کرد.
نه تنها در کوفه که در نقاط دیگر نیز انتقادها بالا گرفت. سرانجام گروهى از اصحاب پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) گردهم آمدند و ایرادهاى مهم را به وسیله عامر بن قیس ـ که مردى پاک طینت و خداشناس بود ـ به عثمان رساندند. او به جاى این که از این خیرخواهى سپاسگزارى کند پاسخ اهانت آمیزى به فرستاده آنها داد.
وضع مدینه روز به روز ناآرام تر مى شد و فریاد انتقاد بلندتر مى گشت. عثمان، ناچار شد که گروهى مانند سعید بن عاص و معاویة بن ابى سفیان و عمروعاص را براى مشورت دعوت کند و با آنها به شور بنشیند. بعضى گفتند: «صلاح، این است که مردم را به جهاد مشغول سازى تا این مسائل فراموش شود.» ولى سعید بن عاص، او را به انتقام گیرى از سران انتقاد کنندگان تشویق کرد و گفت: «اگر آنها رهبران خود را از دست بدهند متفرّق خواهند شد».
کم کم مردم در انتقاد به عثمان، جسورتر شده و گفتند: «تو بنى امیه را بر دوش مردم سوار کرده اى یا عدالت کن یا از خلافت کناره گیرى».
عثمان که قدرت تصمیم گیرى را از دست داده بود، به فرماندهان خود گفت تا مردم را براى جهاد آماده کنند، ولى این دستور مشکلى را حل نکرد.
سرانجام در سال 35 هجرى مخالفینش در شهرهاى مهم اسلامى با هم مکاتبه کردند و تصمیم بر عزل عثمان و فرماندارانش گرفتند. گروهى از مصر و گروه دیگرى از کوفه و گروه بسیارى از بصره، به عنوان زیارت خانه خدا حرکت کرده و به سوى مدینه آمدند و مردم مدینه را از تصمیم خود باخبر ساختند. مهاجران و انصار ـ که از عملکرد عثمان ناراضى بودند ـ به حمایت او برنخاستند. مخالفان به آسانى وارد مدینه شدند و خانه عثمان را محاصره کردند، ولى مانع از رفت و آمد افراد نبودند.
عثمان از این هجوم عمومى سخت در وحشت فرو رفت و نزد امام على (علیه السلام) آمد و از آن حضرت تقاضا کرد که نزد معترضان برود و آنها را از راهى که در پیش گرفته اند منصرف سازد. امام (علیه السلام) فرمود: «با چه شرایطى آنها را راضى کنم؟»
عثمان عرض کرد: «با این شرط که من، بعد از این تنها با صلاح اندیشى شما کار مى کنم.» امام (علیه السلام) فرمود: «بارها تو را نصیحت کرده ام و تو هم وعده داده اى، ولى به وعده ات وفا نکرده اى و به سخنان مروان و معاویه و امثال آنها گوش فرا دادى».
سرانجام امام (علیه السلام) پذیرفت و براى فرونشاندن خشم مردم با گروهى از مهاجران و انصار حرکت کرد و نزد معترضان آمد. مخصوصاً با مصریان که انتقادهاى شدیدى داشتند مذاکره فرمود و آنها قبول کردند که به مصر بازگردند.
به عثمان نیز سفارش فرمود که به تمام شکایت مردم رسیدگى کند و از کارهاى گذشته توبه کند.
عثمان خطبه اى خواند و آشکارا اعلام توبه کرد و قول داد به تمام شکایات مردم رسیدگى کند.
هنگامى که عثمان به منزل بازگشت دید مروان و عده اى از بنى امیه در منزلش گرد آمده اند. مروان گفت: «سخن بگویم یا ساکت بنشینم»؟ همسر عثمان فریاد زد: «ساکت باش! به خدا شما قاتل عثمان و یتیم کننده اطفالش خواهید بود. او به مردم وعده داده و باید به وعده اش وفا کند».
مروان ساکت ننشست و گفت: «سخنى را که گفتى به صلاح خلافت تو نبود».
عثمان تحت تأثیر مروان قرار گرفت و به او دستور داد تا مردم را پراکنده کند.
مردم به خانه امام على(علیه السلام) رفتند و جریان را گزارش دادند.
امام (علیه السلام) فرمود: «اگر در خانه بنشینم عثمان مى گوید که مرا تنها گذاردى و خوار کردى و اگر براى او صلاح اندیشى کنم، باز مروان او را بازیچه خود قرار مى دهد.» سپس به خانه عثمان رفت. فرمود: «به وعده خود وفا نکردى و به سخنان ناصواب مروان ـ که برخلاف دین و عقل است ـ گوش دادى. من از این پس به سراغ تو نخواهم آمد».
معترضان مصرى که عدد آنها بالغ بر دو هزار نفر بود و به خاطر اطاعت از فرمان على (علیه السلام) راه بازگشت به مصر را مى پیمودند، بعد از سه روز به مدینه بازگشتند و نامه اى را که از غلام عثمان در بین راه گرفته بودند به این مضمون ارائه دادند. در آن نامه عثمان به فرماندارش در مصر دستور داده بود که بعضى از سران معترضان را به دار آویزد و برخى را شدیداً مجازات کند.
آنها نزد امام على (علیه السلام) آمدند و جریان را بازگو کردند. امام (علیه السلام) از عثمان توضیح خواست. عثمان انکار کرد که چنین نامه اى نوشته باشد بعضى گفتند که این کار مروان است. مصریان گفتند: «مگر مروان تا این اندازه جرأت و نفوذ دارد که مُهر او را پاى نامه بزند و همراه غلام عثمان با شتر بیت المال به سراغ چنان مأموریتى بفرستد؟!» عثمان اظهار بى اطلاعى کرد.
مردم در پاسخ گفتند: «اگر راست مى گویى تو لایق این خلافت نیستى، چرا که دیگران این گونه بر تو مسلط اند، و اگر دروغ مى گویى باز هم شایستگى خلافت بر مسلمانان را ندارى. پس در هر صورت باید کنار بروى. چند بار توبه کرده اى باز آن را شکسته اى، بنابراین یا از خلافت کنار برو یا کشته خواهى شد و یا ما در راه خدا شهید مى شویم».
عثمان گفت: «اگر کشته شوم بهتر از آن است که از خلافت کناره گیرى کنم».
روز به روز روزگار بر عثمان سخت تر مى شد. بار دیگر از امام على (علیه السلام) تقاضا کرد که بین او و مردم وساطت و ضرب الأجلى تعیین کند تا به شکایات مردم رسیدگى کند.
سه روز او را مهلت دادند، امّا در پنهانى وسایل جنگ را آماده مى کرد. سه روز گذشت و خبرى نشد.
گفتنى است که عثمان به معاویه نامه نوشته بود که هر چه زودتر خود با لشکرى به یارى او بشتابد. ولى لشکر به موقع به یارى او نیامد.
سرانجام توده هاى مردم خشمگین و عصبانى ـ که پیمان شکنى هاى مکرّر عثمان را دیده بودند ـ به کلّى از او قطع امید کردند و به درون خانه او هجوم بردند و میان طرفداران عثمان و شورشیان نزاع شدیدى در گرفت و تعدادى از دو طرف کشته شدند. آنها در پایان به اتاقى که عثمان در آن بود هجوم بردند و او را کشتند.


نوشته: m.r در: یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,

|

 
پیروان نالایق علت اصلی شکست حضرت علی(ع) پيوند ثابت

سؤال: چه چیزباعث شد که امام علی(ع) نتواند لشکریان شام را سرکوب کند؟

جواب: در تحلیل هاى معمولى غالباً عامل اصلى پیروزى و شکست را قدرت فرماندهى و مدیریت و آگاهى او مى دانند، در حالى که در پاره اى از موارد، مسأله عکس است و فرمانده و پیشوا از نظر روحیه و آگاهى و مدیریت در نهایت قوّت است، ولى پیروانِ ضعیف و ترسو و بى اراده و از هم بریده و بى تجربه ـ که نمى توانند طرح هاى دقیق مدیریت پیشوایشان را به خوبى پیاده کنند ـ عامل اصلى شکست محسوب مى شوند و اینجا است که شخصیت و توان رهبرى، در آتش فساد پیروان مى سوزد! و این براى یک فرمانده لایق و مدیر و مدبر بسیار دردناک است.
اگر مى بینید که امام علی(ع) در خطبه 27 نهج البلاغه، مانند شمع مى سوزد و ناله سر مى دهد و مردم کوفه را زیر رگبار سرزنش هاى خود قرار مى دهد به همین دلیل است. پراکندگى و پیمان شکنى و ضعف و زبونى آنان سبب شد که نه تنها دشمن بلکه حتى دوستانى که سوابق رشادت و مدیریت پیروزمندانه آن امام بزرگوار را در غزوات اسلامى به خاطر داشتند، چشم بر هم نهاده و امام را متّهم به عدم آگاهى از فنون جنگ بکنند! این جاست که امام دست آنها را گرفته و به سوى تاریخ گذشته زندگى خود مى برد، و مى فرماید: من بیش از چهل سال تجربه موفق در جنگ ها را داشتم چه گونه مى توان مرا به عدم آگاهى در فنون جنگ متهم کرد؟! مشکل من جاى دیگر است و آن این است که من پیروانى دارم که فاقد انضباط نظامى اند و طغیانگر و سرکشند و در لحظات حسّاس، خودسرانه دست به هر کارى مى زنند و نتیجه آن شکست است.
تجربه ناموفق جنگ صفیّن و داستان خدعه و نیرنگ معاویه و عمروعاص در مسأله بر سر نیزه کردن قرآنها و از آن تأسف بارتر، داستان حَکَمیت ابوموسى اشعرى، بهترین گواه و شاهد براى این مدّعا است. امروز همه محقّقان تاریخ بلکه غیر محقّقان مى دانند که اگر آن سرپیچى و نفاق لشکر عراق نبود پیروزى در جنگ صفین قطعى بود و هرگز آن وقایع خونبار ـ که به خاطر حکومتِ بلامنازع امویان در تاریخ اسلام رخ داد ـ پیش نمى آمد و به همین دلیل مى توان از وقایع جنگ صفین به عنوان دردناک ترین فراز تاریخ اسلام و تاریخ زندگى على (علیه السلام) نام برد، چرا که پیامدهایش بسیار ناگوار و گسترده بود و قلب پاک على (علیه السلام) را سخت آزرد.
نه تنها در زمان على (علیه السلام) که امروز هم بسیارى از ناآگاهان، سیاست جنگى و کشور دارى امیرمؤمنان(ع) را به خاطر بى خبرى از آنچه در تاریخ اتفاق افتاد، زیر سؤال مى برند و این یکى از بارزترین نشانه هاى مظلومیت آن بزرگوار است; آن مردى که فرمانش به مالک اشتر، به عنوان یکى از عالى ترین برنامه هاى کشور دارى و مدیریت در تاریخ مى درخشد و پس از گذشت چهارده قرن، پیوسته اصولش محکم و استوار است و به مصداق (کَشَجَرة طَیّبَة أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِى السَّماءِ تُؤتى أُکُلَها کُلَّ حین بِأِذنِ رَبِّها)(1); دوست و دشمن از ثمرات آن بهره مند مى گردد و سایر فرمان ها و نامه هاى او در نهج البلاغه از نهایت انسجام و پختگىِ سیاست او خبر مى دهد، کارش به جایى برسد که این گونه درباره او قضاوت شود!
تنها در اینجا نیست که على (علیه السلام) از این مسأله پرده برمى دارد، بلکه در موارد متعدّد دیگر نیز به این حقیقت تلخ اشاره مى کند که مردم بى وفا و عصیانگر و گروهى خیانتکار برنامه هاى مرا در هم مى ریختند. در یکى از کلمات قصار که بعد از داستان حمله غارتگرى شام به شهر انبار، از آن حضرت شنیده شده مى خوانیم:
«وَاللهِ ما تَکْفُونَنى أَنْفُسَکُمْ فَکَیْفَ تَکْفُونَنى غَیْرَکُمْ اِنْ کانَتِ الرَّعایا قَبلى لَتَشْکُوا حَیْفَ رُعاتِها وَ اِنَّنى الْیَوْمَ لاََشْکُو حَیْفَ رَعیَّتى کَأنَّنى الْمَقُودُ وَ هُمْ الْقادَةُ أَوِ الْمَوزوُعُ وَ هُمُ الْوَزَعَةَ»; (شما براى حل مشکلات خودتان نمى توانید به من کمک کنید چگونه مى توانید مشکل دیگران را دفع کنید؟! در گذشته رعایا از ستم فرمانروایانشان شکایت داشتند ولى من از ستم رعیّتم شکایت دارم! گویا من پیروم و آنها پیشوا، و من فرمانبر و محکومم و آنها فرمانده و حاکم!).(2)
اینها همه به خوبى نشان مى دهد که مشکل کار على (علیه السلام) کجا بوده و درد بى درمان حکومتش از کجا سرچشمه مى گرفته و اگر مردمى غیر از سست عنصرانِ کوفه گرداگرد وجودش را مى گرفتند تاریخِ اسلام شکل دیگرى به خود مى گرفت.


نوشته: m.r در: یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,

|

 
عوامل اصلی شکست ملتها پيوند ثابت

سؤال: امام علی(ع) چه عواملی را باعث ناکامی و شکست می داند؟

جواب: بى شک سپاهیان على (علیه السلام) با آن رهبرى لایق و قابل قبول مردمى و سابقه در جهاد، امکان پیروزى بر دشمن را از هر نظر دارا بودند، ولى متأسفانه ضعفهایى داشتند که تمام عوامل پیروزى را از اثر انداخت و بى شک این ضعفها در هر قوم و ملّتى که پیدا شود، سرنوشتى بهتر از سپاه کوفه نخواهد داشت.
در خطبه 29 نهج البلاغه، این ضعفها به خوبى تبیین شده که نخستین آن، رها کردن عمل و چسبیدن به سخن است. امروز در جاى گرم و خوش بنشینند و سخن از جنگ و جهاد گویند، بى آن که به آن معتقد باشند و یا تصمیمى بر انجام آن بگیرند. در پشت جبهه حرفهاى داغ آتشین بزنند، ولى هرگز به خطوط مقدم نزدیک نشوند. اصولا افراد پرادعا و پرحرف در عمل، افرادى ضعیف و ناتوانند، گویى تمام قدرت و استعداد خود را در زبانشان جمع کرده اند!
جمله «أَقَولا بِغَیْرِ عِلْم؟»، در خطبه مزبور همین معنا را مى رساند; خواه علم را به معناى «آگاهى» بدانیم یا به معناى «اعتقاد» یا به معناى «عمل»; چرا که هر سه تفسیر، به یک نتیجه بازمى گردد; زیرا آگاهى و اعتقاد نسبت به چیزى، دعوت به عمل مى کند و ضعف عمل، معمولا به خاطر عدم درک عمیق و نداشتن اعتقاد است، همان گونه که در سخن دیگرى از مولا على(علیه السلام)آمده است که فرمود: «اَلْعِلْمُ مَقْرُونٌ بِالْعَمَلِ; فَمَنْ عَلِمَ عَمِلَ»(1). (علم با عمل همراه است، کسى که آگاهى (و اعتقاد) نسبت به چیزى داشته باشد به آن عمل مى کند).
عامل دیگر، غفلت و فقدان وَرَع است و به تعبیرى دیگر عدم توجه به واقعیتها ـ که برخاسته از بى تقوایى است ـ سبب مى شود که دشمن براحتى در میان جمع نفوذ کند و گاه سران آنها را با زخارف دنیا بخرد و گاه آنها را با مقام تطمیع کند و یا از خطر بترساند، در حالى که اگر هوشیارىِ آمیخته با پرهیزگارى جاى این غفلت و بى تقوایى را بگیرد تیر دشمن به سنگ مى خورد و کمانه مى کند و به او بازمى گردد.
عامل سوم، طمع در چیزى است که شایستگى آن را ندارد و یا به تعبیر دیگر اسباب آن را فراهم نساخته است.
مى دانیم که در عالم، براى رسیدن به هر مقصدى اسبابى لازم است و قانون علّت و معلول، با اراده و مشیت الهى با قدرت تمام بر جهان حکومت مى کند; هر چند ناآگاهان در عالم خیال این پیوندها را از هم گسسته و براى رسیدن به مقصود به اوهام و خیالات دل مى بندند.
جمله «طَمَعاً فى غَیْرِ حَقٍّ» مى تواند به همین معنا باشد که شما طمع در چیزى دارید که استحقاق آن را ندارید، ولى برخى از مفسران نهج البلاغه ـ گفته اند که منظور از این جمله، این است که آنها طمع داشتند که عطایاشان از بیت المال، افزوده شود و بیش از آنچه استحقاق دارند از سوى مولا على (علیه السلام) به آنها پرداخته شود و چون این خواسته نامشروع انجام نشد، در جنگ سست شدند.
بدیهى است که این طرز تفکّر مادّى گرایانه هر جا باشد عامل بدبختى و شکست است، همان گونه که توجه به جمع آورى غنائم ـ که یک گرایش مادّى در میدان جهاد الهى بود ـ در جنگ اُحد، سبب شکست سختى در سپاه اسلام شد.
به هر حال این اصول تنها مربوط به تحلیل عوامل شکست در لشکر کوفه نبود، بلکه اصولى است مربوط به هر عصر و زمان و مکان.


نوشته: m.r در: یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,

|

 
تشبیه کوفیان به شتران بی سار بان در سخن حضرت علی(ع) پيوند ثابت

سؤال: چرا امام علی(ع) کوفیان را به شتران بی سایبان تشبیه کرده است؟

جواب: امام علی(ع) در خطبه34 نهج البلاغه خطاب به لشکر کوفه می فرمایند: «شما به شتران بى ساربان مى مانید که هر گاه از یک طرف گردآورى شوند، از سوى دیگر پراکنده مى گردند.»
(مَا أَنْتُمْ إِلاَّ کَإِبِل ضَلَّ رُعَاتُهَا فَکُلَّمَا جُمِعَتْ مِنْ جَانِب انْتَشَرَتْ مِن آخَرَ).
اشاره به این که شما اراده اى سست و افکارى متشتّت و پراکنده دارید و مصالح خود را تشخیص نمى دهید و اتحاد نظر در آن ندارید و با نظم و قدرت براى دفع دشمن به پا نمى خیزید.
به همین دلیل حضرت در ادامه سخن مى فرماید: «به خدا سوگند! شما وسیله بدى براى افروختن آتش جنگ (بر ضد دشمنان) هستید»; (لَبِئْسَ لَعَمْرُ(1) اللهِ! سُعْرُ(2) نَارِ الْحَرْبِ أَنْتُمْ).
اگر امام (علیه السلام) در اینجا اشاره به افروختن آتش جنگ مى کند، به خاطر آن است که غارتگران خوناشامِ شام، بارها به مرزهاى کشور اسلام تجاوز کرده بودند و خونهایى را ریخته و اموالى را به غارت مى بردند و اصولا، با جانشین پیامبر ـ که همه مردم با او بیعت کرده بودند ـ سر ناسازگارى داشتند و براى رسیدن به خواسته هاى نامشروعشان، راه جنگ را برگزیده بودند.
به همین دلیل در ادامه این سخن، سه جمله، بیان مى فرماید: که هر کدام گواهى بر این مدّعا است. نخست مى فرماید: «نقشه هاى شوم و خطرناکى، بر ضدّ شما کشیده مى شود، امّا شما طرح و نقشه اى در برابر آن ندارید»; (تُکَادُونَ وَ لاَتَکیِدُونَ).
دیگر این که: «پیوسته اطراف شما کم مى شود (شهرهاى اطراف شما را مى گیرند و انسان ها را از بین مى برند) و شما هرگز، به خشم نمى آیید و احساس درد و ناراحتى نمى کنید»; (وَ تُنْتَقَصُ أَطْرَافُکُمْ فَلاَ تَمْتَعِضُونَ).(3)
سوم این که: «دیده دشمن (براى ضربه زدن به شما) به خواب نمى رود، در حالى که شما در غفلت و بى خبرى به سر مى برید.»؛ (لاَیُنَامُ عَنْکُمْ وَ أَنْتُمْ فی غَفْلَة سَاهُونَ).
سپس در ادامه این سخن، امام نتیجه کار آنها و آینده خودش را در دو جمله کوتاه و گویا بیان مى کند، مى فرماید: به خدا سوگند! «شکست براى کسانى که دست از یارى هم بردارند، حتمى است»; (غُلِبَ وَ اللهِ الْمُتَخَاذِلُونَ).
تنها شما نیستید که بر اثر نفاق و از دست دادن وحدت و همبستگى و ترک قیام شجاعانه بر ضدّ دشمن گرفتار شکست شده اید، بلکه این یک قانون همیشگى و جاودانه است که هر کس، این گونه، برنامه هایى را که شما دارید دنبال کند، سرنوشتش به یقین ناکامى و ذلّت و شکست است.
دیگر این که مى فرماید: «به خدا قسم! من گمان مى کنم که اگر جنگ سختى درگیرد و حرارت و سوزش مرگ به شما نزدیک شود، از فرزند ابوطالب جدا مى شوید، مانند جدا شدن سر از بدن که التیامى در آن نیست»; (وَ ایْمُ(4) اللهِ إِنِّی لاََظُنُّ بِکُمْ أَنْ لَوْ حَمِسَ(5) الْوَغَى(6) وَ اسْتَحَرَّ(7) الْمَوْتُ، قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنِ ابْنِ أَبِی طَالِب انْفِرَاجَ الرَّأْسِ).
امام با این تشبیه گویا به نکات مختلفى اشاره مى کند.
نخست این که موقعیت او گرچه مانند موقعیّت سر براى بدن است، ولى آیا سر ـ که مرکز هوش و چشم و گوش و زبان است ـ مى تواند بدون اعضاى دیگر بدن کارى را از پیش ببرد؟
دیگر این که آیا بدن، اگر از سر جدا شود، حیات و بقایى خواهد داشت، و اگر داشته باشد، بدون چشم و گوش و عقل و هوش کارى را از پیش مى برد و آیا سرنوشتش جز حرکاتى مذبوحانه و سپس براى همیشه از بین رفتن، چیز دیگرى خواهد بود.
و دیگر این که اگر چنین حادثه اى پیش آید، تنها زیانش به من نمى رسد، بلکه شما بیشترین زیان را خواهید دید.
و دیگر این که اگر سر از بدن جدا شود، التیام آن عادتاً امکان پذیر نیست، در حالى که پیوند سایر اعضا کم و بیش امکان پذیر است.
بنابراین مقصود امام این است که با گرم شدن آتش جنگ، چنان وحشتى شما را فرا مى گیرد و از من فرار مى کنید و دور مى شوید که دیگر به سراغ من نخواهید آمد


نوشته: m.r در: یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,

|

 
ماجرای حکمیت پيوند ثابت

سؤال: ماجرای حکمیّت چه بود؟

جواب: در کتب تاریخ آمده است که داستان بلند کردن قرآنها بر سر نیزه و سپس طرح مسأله حکمیت براى تبیین موضع قرآن، زمانى بوجود آمد که نشانه هاى پیروزى لشکر امام علی(ع) آشکار شده بود; زیرا صبح روز سه شنبه، دهم ماه صفر سال سى و هفت هجرى، بعد از نماز صبح لشکر امام با لشکر شام به شدّت نبرد کردند.
لشکر شام سخت وامانده شد، ولى لشکر امام با سخنان گرم و آتشین مالک اشتر و دلاورى هاى او، چنان در نبرد پیش مى رفتند که چیزى نمانده بود لشکر معاویه از هم متلاشى شود.
در این هنگام لشکر معاویه قرآنها را بر سر نیزه کردند. مالک اشتر و تنى چند از یاران باوفاى امام از حضرت خواستند که جنگ را تا پیروزى ادامه دهند، ولى اشعث بن قیس منافق، با عصبانیّت بر خاست و گفت:
«اى امیرمؤمنان! دعوت آنها را به کتاب خدا بپذیر که تو از آنان سزاوارترى. مردم مى خواهند زنده بمانند و مایل به ادامه جنگ نیستند، امام(ع) فرمود: «فکر مى کنم».
در اینجا مردم را صدا زد تا اجتماع کنند و سخنانش را بشنوند و در ضمن خطبه اى فرمود: «اى مردم! من سزاوارترین کسى هستم که دعوت به کتاب خدا را بپذیرم، ولى معاویه و عمروعاص و دیگر یاران نزدیکش، اهل قرآن نیستند. من از کوچکى آنها را مى شناسم و در بزرگى نیز شاهد وضع آنان بوده ام، واى بر شما! آنها قرآنها را بر سر نیزه براى عمل کردن بلند نکرده اند، بلکه این کار خدعه و نیرنگ و فریبى بیش نیست. تنها یک ساعت دیگر توان خود را در اختیار من بگذارید تا قدرت این گروه را در هم بشکنم و آتش فتنه را براى همیشه خاموش کنم».
در اینجا گروهى در حدود بیست هزار نفر از سپاهیان امام، در حالى که شمشیرهایشان را بر دوش گذاشته و اثر سجده در پیشانیشان نمایان بود، نزد حضرت آمدند و او را با نام ـ نه با لقب امیرالمؤمنین ـ صدا کردند و گفتند:
«یا عَلى! اَجِبِ الْقَومَ اِلى کِتابِ اللهِ اِذا دُعیْتَ اِلَیْهِ وَ اِلاّ قَتَلْناکَ کَما قَتَلْنَا ابْنَ عَفّان! فَوَ اللهِ! لَنَفعَلَنَّها اِنْ لَمْ تَجِبْهُمْ». (اى على! دعوت این قوم را براى حکمیّت کتاب الله بپذیر! و الاّ تو را مى کشیم، همان گونه که عثمان را کشتیم! سوگند به خدا، اگر دعوت آنها (اصحاب معاویه) را اجابت ننمایى، این کار را مى کنیم).
امام فرمود: «من نخستین کسى هستم که مردم را به سوى کتاب الله فرا خواندم و نخستین کسى هستم که کتاب الله را پذیرا شدم، اساساً من با اهل شام به خاطر این جنگیدم که به حکم قرآن گردن نهند; زیرا آنها کتاب الله را به گوشه اى افکنده بودند، ولى من به شما اعلام کردم که آنها قصدشان عمل به قرآن نیست و جز نیرنگ و فریب شما هدفى ندارند».
آنها گفتند: «پس کسی را بفرست تا مالک اشتر برگردد».
این در حالى بود که مالک اشتر در آستانه پیروزى بر لشکر معاویه قرار گرفته بود. امام کسى را نزد مالک فرستاد و دستور داد برگردد.
مالک گفت: «به امیرمؤمنان بگو، الآن زمانى نیست که مرا از این مأموریت باز دارى. چیزى به پیروزى باقى نمانده است.» سخن مالک در حالى بود که سپاه معاویه شروع به فرار کرده بودند.
هنگامى که فرستاده امام پیام اشتر را خدمتش آورد، جمعیّت لجوج و نادان بر فشار خود افزودند و گفتند: «به اشتر بگو که برگردد، والاّ به خدا سوگند تو را از خلافت عزل خواهیم کرد».
امام بار دیگر فرستاده خود (یزید بن هانى) را نزد اشتر فرستاد و فرمود: «به اشتر بگو که فتنه واقع شده و (کار از کار گذشته) است».
اشتر باز به فرستاده امام رو کرد و گفت: «آیا فتح و پیروزى را نمى بینى؟ آیا سزاوار است این موقعیّت را رها کنیم و برگردیم.»
فرستاده امام به او گفت: «راستى عجیب است! آن گروه لجوج سوگند یاد کردند که اگر اشتر برنگردد، ما تو را خواهیم کشت، آن گونه که عثمان را کشتیم».
مالک اشتر بناچار و در نهایت ناراحتى بازگشت و در حضور امام به فریب خوردگان سپاه پرخاش بسیار کرد و از آنان مهلت کوتاهى براى یکسره کردن کار سپاه معاویه طلب کرد، ولى آنها موافقت نکردند.
به این ترتیب فعالیّت جنگى در آستانه پیروزى متوقف شد و کار به مسأله حکمیّت قرآن کشید و براى این که روشن شود که حکم قرآن درباره سرنوشت این جنگ و مسأله خلافت چیست، بنا شد از هر گروهى یک نفر به عنوان حکم انتخاب شود.
شامیان عمروعاص را براى این کار برگزیدند و اشعث بن قیس ـ که از سران اهل نفاق بود ـ و گروه دیگرى از همفکرانش ابوموسى اشعرى را ـ که مردى نادان و متظاهر به اسلام و در عین حال، بى خبر از حقیقت اسلام بود ـ براى این کار برگزیدند.
امام (علیه السلام) بعد از آن که مجبور شد به حکمیّت تن در دهد، فرمود: «لااقل عبدالله بن عباس را براى این کار برگزینید، زیرا او مى تواند خدعه عمروعاص را خنثى کند.» ولى اشعث و همدستانش نپذیرفتند.
امام فرمود: «مالک اشتر را انتخاب کنید» آنها شجاعت اشتر را بر او عیب گرفتند و گفتند: «او آتش جنگ را شعله ور ساخته است، ما هرگز تن به حکمیت او نمى دهیم».
امام مجبور شد که حکمیت ابوموسى را بپذیرد و صلح نامه اى بین دو گروه، تنظیم شد.
عمروعاص که از همان آغاز نقشه فریب ابوموسى را کشیده بود، در همه جا او را مقدم مى داشت و به هنگام سخن گفتن اظهار مى کرد: «حق سخن ابتدا با تو است; زیرا تو همنشین رسول خدا بودى. افزون بر این سنّ تو از من بیشتر است».
عمرو او را در صدر مجلس مى نشاند و تا ابوموسى دست به غذا نمى برد و شروع به خوردن غذا نمى کرد و او را با لقب «یا صاحب رسول الله» خطاب مى کرد.
مجموعه این کارها ابوموساى خام را، خام تر کرد تا آنجا که احتمال خیانت عمروعاص را از سرش بیرون برد.
سرانجام عمروعاص به ابوموسى گفت: «آخرین نظرت براى اصلاح این امّت،چیست؟»
ابوموسى گفت: «به نظر من هر دو (على (علیه السلام) و معاویه) را از خلافت عزل کنیم و مسلمانان را براى انتخاب خلیفه به شورا دعوت کنیم».
عمروعاص گفت: «به خدا سوگند! که این نظر، نظر بسیار خوبى است».
در اینجا بود که هر دو در برابر حاضران ظاهر شدند تا نظر خود را اعلام دارند.
در اینجا ابن عباس ابوموسى را نزد خود فرا خواند و گفت: «واى بر تو! گمان من این است که او تو را فریب داده. اگر بنا است سخنى بگویى، عمروعاص را مقدّم دار! چرا که بیم مى رود اگر تو مقدّم شوى او سخن خود را بگونه دیگرى ادا کند. او مرد مکّارى است».
ابوموساى نادان که گرفتار غرور و غفلت عجیبى شده بود، رو به ابن عباس کرد و گفت: «اوه! ما اتّفاق نظر داریم».
ابوموسى قدم را پیش گذاشت و گفت: «رأى ما بر این است که على و معاویه را خلع کنیم و کار را به شورى واگذاریم. بدانید! من هر دو را خلع کردم. بروید و کسى را براى خلافت برگزینید».
سپس عمروعاص به پاخاست و گفت: «سخنان ابوموسى را شنیدیم که او رئیس خود را خلع کرد و من نیز او را خلع مى کنم و رئیس خود، معاویه را در مقام خلافت مى گذارم. او ولىّ عثمان و خونخواه او و سزاوارترین مردم به مقام او است».
به این ترتیب نادانى ها و حماقت هاى یک گروه قشرى از یک سو و تلاش هاى بازماندگان احزاب جاهلى از سوى دیگر، کار خود را کرد و فضاى جهان اسلام را تاریک ساخت.
لشکر فریب خورده به زودى پشیمان شدند، ولى پشیمانى سودى نداشت و موقعیت مناسب از دست رفته بود.


نوشته: m.r در: یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,

|

 
تفاوت سخن امام علی با ابوبکر در رد بیعت پيوند ثابت

سؤال: چه فرقی است میان سخن امام علی(ع) با ابوبکر که می گفتند ما را از خلافت معذور بدارید؟

جواب: بعضى ها می گویند نظیر آنچه در مورد خلیفه اول گفته شده که از مردم مى خواست بیعت خود را باز پس بگیرند چون بهترین آنها نیست، در مورد على(علیه السلام)نیز در همین نهج البلاغه آمده است که بعد از قتل عثمان به مردم چنین فرمود: «دَعُونى وَ الْتَمِسُوا غَیْرى... وَ اِنْ تَرَکْتُمُونى فَاَنا کَاَحَدِکُمْ وَ لَعَلّى اَسْمَعُکُمْ وَ اَطْوَعُکُمْ لِمَنْ وَ لَّیْتُمُوهُ اَمْرَکُمْ وَ اَنَا لَکُمْ وزیراً خَیْر لَکُمْ مِنّى اَمیراً»; (مرا واگذارید و به سراغ دیگرى بروید... و اگر مرا رها کنید همچون یکى از شما هستم و شاید من شنواتر و مطیع تر از شما نسبت به کسى که او را براى حکومت انتخاب مى کنید باشم; و من وزیر و مشاور شما باشم براى شما بهتر از آن است که امیر و رهبرتان گردم).
در این جا «ابن ابى الحدید» سخنى دارد و ما هم سخنى، سخن او این است که مى گوید: «شیعه امامیّه از این ایراد پاسخ گفته اند که میان گفتار «ابوبکر» و این گفتار «على»(ع) تفاوت بسیار است. ابوبکر گفت من بهترین شما نیستم بنابراین صلاحیت براى خلافت ندارم زیرا خلیفه باید از همه، صالح تر باشد ولى على(ع) هرگز چنین سخنى را نگفت او نمى خواست با پذیرش خلافت، فتنه جویان فتنه برپا کنند».(1)
سپس ابن ابى الحدید مى افزاید: «این سخن در صورتى صحیح است که افضلیت، شرط امامت باشد (اشاره به این که ممکن است کسى بگوید لازم نیست امام افضل باشد، سخنى که منطق و عقل آن را هرگز نمى پسندد و گفتن آن مایه شرمندگى است)».
ولى ما مى گوییم مطلب فراتر از این است. اگر در همان خطبه 92 که به آن استدلال کرده اند دقّت کنیم و تعبیراتى که در میان این جمله ها وجود دارد و در مقام استدلال حذف شده است در نظر بگیریم، دلیل گفتار على(علیه السلام)بسیار روشن مى شود. او با صراحت مى فرماید: «فَاِنّا مُستَقْبِلُونَ اَمْراً لَهُ وُجُوه وَ اَلْوان لا تَقُومُ لَهُ الْقُلُوبُ وَ لا تَثْبُتُ عَلَیْهِ الْعُقُولُ»; (این که مى گویم مرا رها کنید و به سراغ دیگرى بروید براى این است که ما به استقبال چیزى مى رویم که چهره مختلف و جهات گوناگونى دارد. دلها در برابر آن استوار و عقلها ثابت نمى ماند) (اشاره به این که در دستورات اسلام و تعالیم پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)در طول این مدّت تغییراتى داده شده که من ناچارم دست به اصلاحات انقلابى بزنم و با مخالفتهاى گروهى از شما روبه رو شوم) آن گاه مى افزاید: «وَ اِنَّ الآفاقَ قَدْ اَغامَتْ وَ الَْمحَجَّةَ قَدْ تَنَکَّرَتْ»; (چرا که چهره آفاق (حقیقت) را ابرهاى تیره فرا گرفته و راه مستقیم حق، گم شده و ناشناخته مانده است).
سپس با صراحت جمله اى را بیان مى کند که جان مطلب در آن است، مى فرماید: «وَاعْلَمُوا اَنّى اِنْ اَجَبْتُکُمْ رَکِبْتُ بِکُمْ ما اَعْلَمُ وَلَمْ اُصْغَ اِلى قَوْلِ الْقائِلِ وَعَتْبِ الْعاتِبِ»; (بدانید اگر من دعوت شما را بپذیرم طبق آنچه مى دانم با شما رفتار مى کنم و به سخن این و آن و سرزنش سرزنش کنندگان گوش فرا نخواهم داد) (بنابراین، بیعت با من براى شما بسیار سنگین است اگر آمادگى ندارید به سراغ دیگرى بروید).
شاهد این که امام على(ع) افضلیت را در امر خلافت لازم و واجب مى شمرد، این است که در خطبه دیگرى مى فرماید: «اَیُّهَا النّاسُ اِنَّ اَحَقَّ النّاسِ بِهذَا الاَمْرِ اَقْواهُمْ عَلَیْهِ وَ اَعْلَمُهُمْ بِاَمْرِ اللهِ فیهِ»; (اى مردم شایسته ترین مردم براى امامت و خلافت نیرومندترین آنها نسبت به آن و آگاهترین مردم نسبت به اوامر الهى است).(2)
بنابراین مقایسه کلام امام على(ع) با آنچه از ابوبکر نقل شده به اصطلاح قیاس مع الفارق است زیرا هیچ شباهتى در میان این دو کلام نیست.
این سخن را با گفتار دیگرى که «ابن ابى الحدید» در مقام توجیه کلام خلیفه اوّل آورده است پایان مى دهیم. او مى گوید: «آنهایى که افضلیت را در امامت شرط نمى دانند نه تنها در مورد این روایت مشکلى ندارند بلکه آن را به کلى از دلایل اعتقاد خود مى شمرند که خلیفه اوّل گفته است من به امامت انتخاب شده ام در حالى که بهترین شما نیستم. و آنها که روایت اَقِیْلُونى را پذیرفته اند گفته اند: این سخن جدّى نبوده است و هدف این بود که مردم را بیازماید و ببیند تا چه اندازه با او موافق یا مخالف، دوست یا دشمن هستند».(3)
سستى این گونه توجیهات برکسى پوشیده نیست چرا که اعتراف هرکسى را باید بر معناى واقعى آن حمل کرد و توجیه، نیاز به قرینه روشنى دارد که در این جا وجود ندارد و به تعبیرى دیگر: این اعتراف در هر محکمه اى به عنوان یک اعتراف واقعى پذیرفته مى شود و هیچ عذرى در مقابل آن پذیرفته نیست مگر این که با مدرک روشنى همراه باشد.


نوشته: m.r در: یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,

|

 
علت پذیرش بیعت مردم از طرف امام علی پيوند ثابت

سؤال: علت پذیرش بیعت مردم از سوی امام علی(ع) چه بود؟

جواب: امام(علیه السلام) در آخرین فراز از خطبه شقشقیه، دلایل پذیرش بیعت را به وضوح بیان مى کند و اهداف خود را از این پذیرش در جمله هاى کوتاه و بسیار پر معنا شرح مى دهد و در ضمن روشن مى سازد که اگر این اهداف بزرگ نبود، کمترین ارزشى براى زمامدارى بر مردم قائل نبود، مى فرماید: «آگاه باشید! به خدایى که دانه را شکافته و انسان را آفریده سوگند! اگر به خاطر حضور حاضران (توده هاى مشتاق بیعت کننده) و اتمام حجّت بر من به خاطر وجود یار و یاور نبود و نیز به خاطر عهد و پیمانى که خداوند از دانشمندان و علماى هر امّت گرفته که: «در برابر پرخورى ستمگر و گرسنگى ستمدیده و مظلوم سکوت نکنند»، مهار شتر خلافت را بر پشتش مى افکندم (و رهایش مى نمودم) و آخرینش را به همان جام اوّلینش سیراب مى کردم» (اَما والَّذى فَلَقَ الْحَبَّةَ، وبَرَءَ النَّسَمَة(1)، لَولا حُضُورُ الْحاضِرِ(2) وَ قیامُ الْحُجَّةِ بِوجُودِ النّاصِرِ، وَ ما اَخَذَ اللهُ عَلَى الْعُلَماءِ اَنْ لا یُقارّو(3) عَلى کِظَّةِ(4) ظالِم، وَلا سَغَبِ(5) مظلوم، لاَلْقَیْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِه(6)، وَلَسَقیتُ آخِرَها بِکأسِ اَوَّلِها).
جمله «لَسَقَیْتُ آخِرَها بِکَاْسِ اَوَّلِها»; (آخرینش را با جام اوّلینش سیراب مى کردم) کنایه از این است: همان گونه که در برابر خلفاى سه گانه گذشته صبر و شکیبایى پیشه کردم، در ادامه راه نیز چنین مى کردم.(7)
ولى به دو دلیل خود را ملزم به پذیرش و قیام کردم، زیرا از یکسو با وجود آن همه ناصر و یاور، حجّت بر من تمام بود و از سوى دیگر خداوند از دانشمندان هر امّتى پیمان گرفته که وقتى بى عدالتى را در جامعه مشاهده مى کنند تا آن حدّ که ظالمان از پرخورى بیمار شده و مظلومان از گرسنگى، سکوت روا ندارند، برخیزند و دست ظالم را از گریبان مظلوم قطع کنند و عدل الهى را در جامعه پیاده نمایند.
این سخن امام(علیه السلام) هشدارى است به همه اندیشمندان و علماى امّتها که وقتى امکانات تشکیل حکومت و اجراى عدل و قسط الهى فراهم گردد، سکوتشان مسئولیّت آفرین است، باید قیام کنند و براى بسط عدالت و اجراى فرمان خدا مبارزه با ظالمان را شروع نمایند. آنها که مى پندارند، تنها با انجام فرایضى همچون نماز و روزه و حج و پاره اى از مستحبّات، وظیفه خود را انجام داده اند، سخت در اشتباهند. اجراى عدالت و حمایت از مظلوم و مبارزه با ظلم ظالم نیز در متن وظایف اسلامى آنان قرار دارد.
سرانجام امام(ع) در ادامه این سخن و در آخرین جلمة این خطبة داغ سیاسی اجتماعیِ پر معنی، می فرماید: «آری اگر به خاطر دلایل فوق نبود هرگز تن به پذیرش این بیعت نمی دادم و در آن هنگام (در می یافتید که) ارزش این دنیایی شما (با همه زرق و برقش که برای آن سر و دست می شکنید) در نظر من از آب بینی یک بز کمتر است (و لالفیتم(8) دنیاکم هذه ازهد عندی من عفطة(9)عنز).(10)
در اینجا پاسخ به یک سؤال ضروری است و آن اینکه: ممکن است گفته شود: بنابر عقیده «امامیّه» و پیروان مکتب اهل البیت(علیهم السلام) امام، منصوب از طرف خداوند به وسیله پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) است نه منتخب از سوى مردم: در حالى که تعبیرات بالا که مى فرماید: اگر چنین و چنان نبود من هرگز خلافت را نمى پذیرفتم و از آن صرف نظر مى کردم، تناسب با انتخابى بودن امامت و خلافت دارد.
پاسخ این سؤال با توجّه به یک نکته روشن است و آن این که: امامت و خلافت داراى واقعیّتى است و مقام ظهور و بروزى: واقعیّت آن از سوى خدا و به وسیله پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) تعیین مى شود، ولى ظهور و بروز آن و تدبیر و تصرّف در امور مسلمین و جامعه اسلامى، منوط به این است که در مردم آمادگى وجود داشته باشد و یار و یاروانى براى حمایت از آن بپاخیزند و این جز با بیعت و پذیرش مردم امکان پذیر نیست. به همین دلیل على(علیه السلام) در دوران خلفاى سه گانه یعنى حدود 25 سال ـ خانه نشین بود و در امر خلافت دخالتى نمى کرد در عین این که مقام امامت او که از سوى خدا بود هیچ گونه کمبودى نداشت.
شبیه همین معنا درباره بعضى دیگر از امامان مانند امام صادق(علیه السلام) دیده مى شود که از سوى «ابومسلم» پیشنهاد خلافت به آن حضرت شد و حضرت چون اطمینان به توطئه داشت نپذیرفت. و گاه به امامان پیشنهاد مى کردند که چرا قیام نمى کنید و مقام خلافتى را که از آن شماست بر عهده نمى گیرید؟ در جواب مى فرمودند: «ما یار و یاور به مقدار کافى براى این امر نداریم».


نوشته: m.r در: یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,

|

 
امام علی وبیعت خود با مردم پيوند ثابت

سؤال: امام علی(ع) ماجرای بیعت مردم با خود را چگونه توصیف می کند؟

جواب: امام علی(ع) در خطبه شقشقیه در ترسیم چگونگى هجوم مردم براى بیعت مى فرماید: «چیزى مرا نگران نساخت جز این که دیدم ناگهان مردم همچون یال هاى پرپشت و انبوه کفتار به سوى من روى آوردند و از هر سو گروه گروه به طرف من آمدند» (فَما راعَنی(1) اِلاّ وَالنّاسُ کَعُرْفِ(2) الضَّبُعِ(3) اِلَىَّ یَنثالُونَ عَلَىَّ مِنْ کُلِّ جانِب).(4)
تعبیر به «عُرْفِ الضَّبُعْ» (یال کفتار) اشاره به ازدحام فوق العاده مردم و پشت سر هم قرار گرفتن براى بیعت است، زیرا یال کفتار ضرب المثلى براى این گونه موارد است.
امّا اظهار نگرانى حضرت از هجوم ناگهانى مردم براى بیعت، ممکن است به خاطر این باشد که چنین بیعت پرشورى، مسئولیّت تازه اى بر دوش حضرت گذاشت، به ویژه آن که پیش بینى پیمان شکنى دنیاپرستان را مى نمود. در خطبه 92، همین معنا به وضوح دیده مى شود که امام(علیه السلام) به هنگام بیعت مردم بعد از قتل عثمان این نکته را یادآورى فرمود.
اضافه بر این نکته، از این نیز نگران بود که ممکن است تاریک دلان حسود رابطه اى میان قتل عثمان و بیعت مردم با او عنوان کنند.
سپس امام(علیه السلام) در ادامه این سخن و ترسیم ازدحام عمومى مردم سه جمله دیگر اضافه مى کند و مى فرماید: «هجوم به قدرى زیاد بود که (نزدیک بود دو یادگار پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)) حسن و حسین(ع) پایمال شوند و ردایم از دو طرف پاره شد و اینها همه در حالى بود که مردم همانند گوسفندانى (گرگ زده که دور چوپان جمع مى شوند) در اطراف من گرد آمدند» (حَتّى لَقَدْ وُطِىءَ الْحَسَنانِ، وَ شُقَّ عِطْفاىَ، مُجْتَمِعینَ حَوْلى کَرَبیضَةِ الْغَنَمِ).
این بیعت با تمام بیعتهایى که در زمان خلفا شد متفاوت بود. بیعتى بود خود جوش و فراگیر، بدون هیچ توطئه قبلى و از عمق جان توده هاى زجر دیده و ستم کشیده، نه مانند بیعت «سقیفه» که تصمیم اصلى را چند نفر بگیرند و مردم را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند و نه همانند «بیعت عمر» که تنها با تصمیم خلیفه اوّل پایه ریزى شد و نه همچون «بیعت عثمان» که «شوراى شش نفره» با آن ترکیب خاصّش سردمدار آن بود و در یک کلام مى توان گفت که بیعت واقعى و حقیقى، همین بیعت بود و بقیّه از یک نظر جنبه مصنوعى داشت و از قبل، روى آن کار شده است.
بعضى از شارحان نهج البلاغه نوشته اند که قیام کنندگان در برابر «عثمان» هنگامى که بعد از قتل او به سراغ امام(علیه السلام) رفتنند تا با او براى خلافت بیعت کنند، حضرت حاضر نشد و هنگامى که اصرار کردند فرمود: «من وزیر شما باشم بهتر از آن است که امیر باشم» (اَنَا لَکُمْ وَزیراً خَیْر مِنّى اَمیراً) زیرا مى دانست پیشگام شدن آنها در بیعت، به این اتهام دامن مى زند که نقشه قتل عثمان از قبل پى ریزى شده بود. بعلاوه، اگر تنها آنها بیعت مى کردند گروهى مى گفتند تنها قاتلان «عثمان» با او بیعت کردند، افزون بر این، امام(علیه السلام) در جبین آنها مى دید که همه تحمّل پذیرش حق را ندارند; آرى حق تلخ و سنگین است، ولى بعداً مهاجران و انصار آمدند و به آن حضرت اصرار کردند که خلافت را بپذیرد. «على»(علیه السلام) چاره اى جز پذیرش ندید سپس بر منبر قرار گرفت و مردم گروه گروه آمدند و با او بیعت کردند، تنها افراد اندکى سر باز زدند ولى امام(علیه السلام) اصرارى در اجبار آنان نداشت، از کسانى که از بیعت سر باز زدند «سعد بن ابى وقّاص» و «عبدالله بن عمر» بودند.


نوشته: m.r در: یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,

|

 
امام علی و آماده کردن مردم برای کار های سخت پيوند ثابت

سؤال: امام علی(ع) چگونه امت اسلامی را از امتحاناتی که در پیش داشتند آگاه ساخت؟

جواب: خطبه شانزدهم نهج البلاغه یکى از مهمترین خطبه هاى امام(ع) است که پس از بیعت و به خلافت رسیدن ایراد فرمود و هشدارهاى مهمّى نسبت به مسائل آینده به مردم داد و راه نجات از خطرها و انحرافاتى که ممکن است در پیش باشد را به آنها دقیقاً نشان داد.
نخست براى بیان اهمیّت مطلب مى فرماید: «ذمّه ام در گرو این سخنانى است که مى گویم و من صدق آن را تضمین مى کنم» (ذِمَّتی بِما اَقُولُ رَهینَة وَ اَنَاَ بِهِ زَعیم(1)). اشاره به این که صدق این گفتار و حقّانیّت آن را صد در صد تضمین مى کنم و خود را در گرو آن مى دانم و شما با اطمینان خاطر آن را بپذیرید و به آن پایبند باشید.
سپس مى افزاید: «کسى که عبرتهاى حاصل از سرگذشت پیشینیان، پرده را از مقابل چشم او نسبت به عقوبتهایى که در انتظارش مى باشد بردارد (روح تقوا در او زنده مى شود و) تقواى الهى او را از فرو رفتن در آن گونه بدبختی ها و شبهات حفظ مى کند» (اِنَّ مَنْ صَرَّحَتْ لَهُ الْعِبَرُ عَمّا بَیْنَ یَدَیْهِ مِنَ الْمَثُلاتِ(2)، حَجَزَتْهُ(3) التَّقْوى عَنْ تَقَحُّمِ الشُّبُهاتِ).
اشاره به این که بیایید به گذشته تاریخ باز گردید، سرنوشت اقوامى را که بر اثر انحراف از حق و آلوده شدن به انواع هوسها و شهوات و گناهان، گرفتار مجازاتهاى دردناک الهى شدند، بنگرید! بیایید و تاریخ بعثت و قیام پیامبر اسلام(ص) و توطئه هاى اقوام جاهلى را در برابر آن حضرت بررسى کنید و در عواقب شوم آنها سخت بیندیشید تا راه آینده براى شما روشن گردد و با چراغ تقوا و پرهیزگارى، تاریکیهاى شبهات را بر طرف سازید و در پناه این سنگر مطمئن از ضربات هولناک شیاطین و نفس امّاره در امان بمانید!
سپس امام(ع)، این رهبر هوشیار، پرده ها را کنار مى زند و با صراحت مى گوید: «آگاه باشید آزمونهاى شما درست همانند روزى که خداوند پیامبرش را مبعوث ساخت بازگشته است» (اَلا وَ اِنَّ بَلِیَّتَکُمْ قَدْ عادَتْ کَهَیْئَتِها یَوْمَ بَعَثَ اللهُ نَبِیَّهُ(صلى الله علیه وآله وسلم) ).
در ادامه امام (ع) به تشریح این امتحان بزرگ الهى پرداخته و با ذکر دو مثال آن را روشن مى سازد.
نخست این که مى فرماید: «به خدایى که پیامبر را به حق فرستاده سوگند که شما همگى به هم مخلوط و غربال خواهید شد! (تا خالص از ناخالص درآید و حق از باطل و طرفداران حق از پیروان باطل جدا شوند)» (وَالَّذی بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً(4)، وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً(5)).
این طبیعت هر انقلاب الهى است که به هنگام پیروزى، جامعه را «غربال» و پاکسازى مى کند. قدرتمندان خیانتکار عقب رانده مى شوند و صالحان مستضعف بر سر کار مى آیند; همان گونه که پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بعد از پیروزى انقلابش انجام داد.
ابوسفیان و قدرتمندان فاسدى همانند او بکلّى منزوى شدند و صهیب و خبّاب و بلال بر سر کار آمدند. همچنین بعد از بیعت مردم با امیرمؤمنان على(علیه السلام)خودکامگانى که در عصر عثمان تکیه بر قدرت زده بودند و بیت المال را تاراج مى کردند به عقب رانده شدند و پاکدامنان مخلص بر سر کار آمدند.
در دوّمین تشبیه مى فرماید: «شما همچون محتواى دیگ به هنگام جوشش، زیر و رو خواهید شد آن گونه که افراد پایین نشین، بالا و بالانشینان، پایین قرار خواهند گرفت!» (وَ لَتُساطُنَّ سَوْطَ(6) الْقِدْرِ، حَتّى یَعُودَ اَسْفَلُکُمْ اَعْلاکُمْ، وَ اَعْلاکُمْ اَسْفَلَکُمْ).
در ادامه این سخن مى افزاید: «آنان که در اسلام پیشگام بودند و برکنار شده بودند بار دیگر سر کار خواهند آمد و کسانى که با حیله و تزویر پیشى گرفتند کنار مى روند!» (وَلَیَسْبِقَنَّ سابِقُونَ کانُوا قَصَّرُوا، وَلَیُقَصِّرَنَّ سَبّاقُونَ کانُوا سَبَقُوا).
جمله دوّم اشاره به افرادى همچون طلحه و زبیر است که روزى در اسلام در صف اوّل قرار داشتند ولى بر اثر کوتاهیها عقب رانده شدند و جمله اوّل اشاره به افرادى همچون یاران امام(علیه السلام) است که در عصر عثمان خانه نشین بودند، ولى در عصر امام(علیه السلام) به تدبیر امور مسلمین پرداختند.
سپس با سوگند دیگرى این مطلب را تأکید کرده، مى فرماید: «به خدا سوگند هرگز حقیقتى را کتمان نکرده ام و هیچ گاه دروغى نگفته ام و موقعیّت امروز را از قبل به من خبر داده اند! (یعنى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) تمام این امور را پیش بینى فرموده و به من خبر داد و من با آگاهى تمام براى شما بازگو کردم!)» (وَاللهِ ما کَتَمْتُ وَ شْمَةً(7)، وَ لا کَذَبْتُ کِذْبَةً، وَلَقَدْ نُبِّئْتُ بِهذا الْمَقامِ وَ هذَا الْیَوْمِ).
اینها همه براى آن است که مردم بیدار باشند و تسلیم توطئه هایى همچون توطئه جنگ «جمل» و «صفّین» و «نهروان» نشوند و بدانند روزهاى سخت امتحانى در پیش دارند و کاملا مراقب وضع خویش باند، هرچند متأسفانه این هشدارهاى مؤکّد از فرد آگاه و بیدارى همچون على(علیه السلام) در دلهاى گروهى مؤثر نیفتاد و باز هم از بوته امتحان سیه روى بیرون آمدند.


نوشته: m.r در: شنبه 22 بهمن 1390برچسب:,

|

 
نقد روش انتقال خلافت از ابوبکر به عمر پيوند ثابت

سؤال: امام علی(ع) روش انتقال خلافت از ابوبکر به عمر را چگونه نقد می کنند؟

جواب: امام علی(ع) در بخشى از خطبه سوم نهج البلاغه به دوران خلیفه دوّم اشاره کرده، مى فرماید: «و او( ابوبکر ) بعد از خودش خلافت را به آن شخص (یعنى عمر) پاداش داد!» (فَاَدْلى بِها اِلى فُلان بَعْدَهُ).
« اَدلی» ازمادة «دَلو» گرفته شده است و همان گونه که با دلو و طناب آب را از چاه می کشند این واژه در مواردی به کار می رود که چیزی را به عنوان جایزه یا رشوه یا حق الزحمه به دیگری بدهند؛ قرآن مجید می گوید: «وَ تُدْلُوا بِها إِلَى الْحُکَّام‏».(1)
در این جا «ابن ابى الحدید معتزلى» مى گوید: خلافت خلیفه دوّم در حقیقت پاداشى بود که خلیفه اوّل در برابر کارهاى او داد. او بود که پایه هاى خلافت «ابوبکر» را محکم ساخت و بینى مخالفان را بر خاک مالید، شمشیر «زبیر» را شکست و «مقداد» را عقب زد و «سعد عباده» را در سقیفه، لگد مال نمود و گفت: «سعد» را بکشید! خدا او را بکشد! و هنگامى که «حباب بن منذر» در روز «سقیفه» گفت: آگاهى و تجربه کافى در امر خلافت نزد من است «عمر» بر بینى او زد و وى را خاموش ساخت.
کسانى از هاشمیّین را که به خانه «فاطمه»(علیها السلام) پناه برده بودند با تهدید خارج کرد و سرانجام مى نویسد: «وَ لولاه لَمْ یَثْبِت لاِبى بکر اَمْر وَ لا قامَتْ لَهُ قائِمة»; (اگر او نبود هیچ امرى از امور ابوبکر ثبات پیدا نمى کرد و هیچ ستونى براى او برپا نمى شد).(2)
از این جا روشن مى شود که تعبیر به «ادلى» چه نکته ظریفى را در بر دارد; سپس امام به گفته شاعر (معروف) «اعشى» تمثل جست (ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الاَعْشى):
شَتّانَ ما یَوْمى عَلى کُورِها *** وَ یَوْمُ حَیّانَ اَخى جابِرِ
بسى فرق است تا دیروزم امروز *** کنون مغموم و دى شادان و پیروز(3)
 اشاره به این که من در عصر رسول خدا(ص) چنان محترم بودم که از همه به آن حضرت نزدیکتر، بلکه نفس رسول خدا(ص) بودم ولى بعد از او چنان مرا عقب زدند که منزوى ساختند و خلافت رسول خدا را که از همه براى آن سزاورتر بودم یکى به دیگرى تحویل مى داد.
سپس امام(ع) به نکته شگفت انگیزى در این جا اشاره مى کند و مى فرماید: «شگفت آور است او که در حیات خود از مردم مى خواست عذرش را بپذیرند و از خلافت معذورش دارند، خود به هنگام مرگ عروس خلافت را براى دیگرى کابین بست!» (فَیا عَجباً!! بَیْنا هُوَ یَسْتَقیلُها فى حَیاتِهِ اِذْ عَقَدَها لآخَرَ بَعْدَ وَفاتِهِ).
این سخن اشاره به حدیث معروفى است که از ابوبکر نقل شده که در آغاز خلافتش خطاب به مردم کرد و گفت: «اَقیْلُونى فَلَسْتُ بِخَیْرِکُمْ»; (مرا رها کنید که من بهترین شما نیستم) و بعضى این سخن را به صورت دیگرى نقل کرده اند: «وُلّیتُکُمْ وَ لَسْتُ بِخَیْرِکُمْ»; (مرا به خلافت برگزیده اند در حالى که بهترین شما نیستم)(4).
این روایت به هر صورت که باشد نشان مى دهد که او مایل به قبول خلافت نبود یا به گمان بعضى به خاطر این که نسبت به آن بى اعتنا بود و یا با وجود على(علیه السلام) خود را شایسته این مقام نمى دانست، هرچه باشد این سخن با کارى که در پایان عمر خود کرد سازگار نبود و این همان چیزى است که على(علیه السلام) از آن ابراز شگفتى مى کند که چگونه با این سابقه، مقدّمات انتقال سریع خلافت را حتى بدون مراجعه به آرا و افکار مردم براى دیگرى فراهم مى سازد.
در پایان این فراز مى فرماید: «چه قاطعانه هر دو از خلافت، به نوبت، بهره گیرى کردند و پستانهاى این ناقه را هر یک به سهم خود دوشیدند» (لَشَدَّ ما تَشَطَّرا ضَرْعَیْها).
این تشبیه جالبى است که از کسانى که به تناوب از چیزى استفاده مى کنند زیرا ناقه (شتر ماده) داراى چهار پستان است که دو به دو پشت سر هم قرار گرفته اند و معمولا هنگام دوشیدن دو به دو مى دوشند و به همین دلیل در عبارت امام(علیه السلام) از آن تعبیر به دو پستان شده است و تعبیر به «تشطّرا» اشاره به این است که هریک از آن دو، بخشى از آن را مورد استفاده قرار داده و بخشى را براى دیگرى گذارده است و به هر حال این تعبیر نشان مى دهد که برنامه از پیش تنظیم شده بود و یک امر تصادفى نبود.


نوشته: m.r در: شنبه 22 بهمن 1390برچسب:,

|

 
علت قیام نکردن امام علی(ع) پيوند ثابت

سؤال:  اگر علی (ع) خلافت را حق خود می دانست پس چرا در مقابل غاصبان آن قیام نکرد؟

جواب: تاریخ به خوبى گواهى مى دهد که منافقان و دشمنان اسلام براى رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله)دقیقه شمارى مى کردند و بسیارى از آنها معتقد بودند با رحلت آن حضرت یکپارچگى مسلمانان از میان مى رود و شرایط براى یک حرکت ضدّ انقلابى فراهم مى آید و قادر خواهند بود اسلام نوپا را در هم بشکنند; در چنین شرایطى اگر على(علیه السلام) براى گرفتن حق خویش یا به تعبیر دیگر بازگرداندن مسلمانان به اسلام راستین عصر پیامبر(صلى الله علیه وآله) قیام مى کرد با توجّه به تصمیم هایى که براى کنار زدن او از صحنه خلافت از پیش گرفته شده بود به یقین، درگیرى روى مى داد و صحنه جامعه اسلامى چنان آشفته مى شد که راه براى منافقان و دشمنان، جهت رسیدن به نیّات سوءشان هموار مى گشت; گروه هایى که به نام «اهل ردّه» بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله)بلافاصله در برابر حکومت اسلامى قیام کردند و بر اثر یکپارچگى مردم سرکوب شدند، شاهد و گواه روشنى بر این معناست. در بعضى از تعبیرات که در تواریخ معروف اسلام آمده، مى خوانیم: «لَمّا تَوَفّى رَسُولُ اللهِ(صلى الله علیه وآله) اِرْتَدَّتِ الْعَرَبُ وَ اشْرَاَیَّتِ الْیَهُودِیَّةُ وَ النَّصْرانِیَّةُ وَ نَجَمَ النِّفاقُ وَ صارَ الْمُسْلِمُونَ کَالْغَنَمِ الْمَطیرَةِ فِى اللَّیْلَةِ الشّاتِیَةِ»; (هنگامى که پیامبر وفات یافت عرب (جاهلى) بازگشت خود را شروع کرد و یهود و نصارا سر برداشتند و منافقان آشکار گشتند و وارد صحنه شدند و مسلمانان همانند رمه بى چوپانى بودند که در یک شب سرد و بارانى زمستان، در بیابان، گرفتار شده اند).(1)
اینها همه از یکسو و از سوى دیگر قیام کردن با نداشتن یار و یاور، پیروزى را بر او مشکل مى کرد و شاید اگر قیام مى فرمود بسیارى از ناآگاهان، این قیام را نه براى مسائل مهمّ الهى، بلکه به خاطر مسائل شخصى تفسیر مى کردند.
ولى ضایعات و مشکلات فراوانى که از تغییر محور خلافت به وجود آمده بود روز به روز خود را بیشتر نشان مى داد و همین ها بود که به صورت خار و خاشاکى به چشم مولا(علیه السلام)مى نشست و همچون استخوانى گلویش را آزار مى داد.
این درسى است براى همه مسلمین در طول تاریخ که هرگاه احقاق حقّ خویش، موجب ضربه اى بر اساس و پایه دین شود باید از آن چشم بپوشند و حفظ اصول را بر همه چیز مقدّم بشمرند و بر درد و رنجهاى ناشى از تضییع حقوق، صبر کنند و دندان بر جگر بفشارند.
شبیه همین معنا در خطبه 26 نیز آمده است که مى فرماید: «فَنَظَرْتُ فَاِذاً لَیْسَ لى مُعین اِلاّ اَهْلَ بَیْتى... وَ اغْضَیْتُ عَلَى الْقَدى وَ شَرَبْتُ عَلَى الشَّجى...»; (من نگاه کردم و دیدم براى گرفتن این حق یاورى به جز خاندان خویش ندارم... چشم هاى پر از خاشاک را فرو بستم و با گلویى که گویى استخوان در آن گیر کرده بود جرعه حوادث را نوشیدم).
اما در این جا سؤالی مطرح می شود و آن این است که چگونه آن حضرت از حوادثى که بعد از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در امر خلافت واقع شد شکایت مى کند، آیا این شکایت با مقام صبر و تسلیم و رضا منافات ندارد؟
پاسخ این سؤال نیز پیچیده نیست. صبر و تسلیم و رضا مطلبى است و بیان حقایق براى ثبت در تاریخ و آگاهى حاضران و آیندگان، مطلبى دیگر که نه تنها مانعى ندارد، بلکه گاهى از اوجب واجبات است و مسائل مربوط به خلافت درست از همین نمونه است. در حقیقت مصالح مردم و جامعه اسلامى و نسلهاى آینده ایجاب مى کرده که امام(علیه السلام) این حقایق را بیان کند تا به دست فراموشى سپرده نشود.


نوشته: m.r در: جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,

|

 
تعیین خلیفه دوم پيوند ثابت

سؤال: ابوبکر برای تعیین جانشین خود چه دلیلی را عنوان کرد؟

جواب: خلیفه دوّم، تنها یک رأى داشت و آن رأى «ابوبکر» بود که به هنگام وداع با زندگى وصیّت کرد و با صراحت «عمر» را به جانشینى خود نصب نمود.
در بعضى از تواریخ آمده است که «ابوبکر» در حال احتضار، «عثمان بن عفّان» را احضار نمود تا وصیّت او را نسبت به «عمر» بنویسد و به او گفت: بنویس بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم: این وصیّتى است که ابوبکر به مسلمانان نموده است. امّا بعد... این سخن را گفت و بیهوش شد، ولى «عثمان» خودش این جمله ها را نوشت: «اَمّا بَعْدُ فَاِنّى قَدْ اسْتَخْلَفْتُ عَلَیْکُمْ عُمَرَ بْنِ الْخَطّابِ وَ لَمْ آلُکُمْ خَیْراً»; (من عمر بن خطاب را خلیفه بر شما قرار دادم و از هیچ خیر و خوبى فرو گذار نکردم).(1) هنگامى که «عثمان» این جمله را نوشت ابوبکر به هوش آمده، گفت: بخوان و او خواند. «ابوبکر» تکبیر گفت و گفت: من تصوّر مى کنم (این که عجله کردى و خلافت را به نام عمر نوشتى براى این بود که) ترسیدى اگر من به هوش نیایم و بمیرم، مردم اختلاف کنند. «عثمان» گفت: آرى چنین بود. «ابوبکر» در حقّ او دعا کرد.(2)
از این سخن به خوبى روشن مى شود که «عثمان» این لباس را براى قامت «عمر» دوخته بود و اگر فرضاً «ابوبکر» به هوش نمى آمد این وصیتنامه به عنوان وصیّت «ابوبکر» منتشر مى شد، بنابراین جاى تعجّب نیست که «عمر» نیز شورایى با چنان ترکیب، تنظیم کند که محصول آن به هر حال خلافت «عثمان» باشد، همان گونه که خلیفه دوّم نیز در «سقیفه» این لباس را بر تن «ابوبکر» کرد و او هم به موقع پاداش وى را داد.
ضمناً از این سخن استفاده مى شود که عجله «ابوبکر» و «عثمان» براى تعیین جانشین به خاطر جلوگیرى از اختلاف مردم بوده است. آیا پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم)نمى بایست چنین پیش بینى را درباره امّت بکند با آن همه کشمکش هایى که بلقوّه وجود داشت و در «سقیفه» خود را نشان داد؟! چگونه مى توان باور کرد پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) انتخاب خلیفه را به مردم واگذار کرده باشد ولى این امر درباره خلیفه دوّم و سوّم رعایت نشود و حتّى خوف فتنه، مانع از واگذارى آن به مردم گردد؟! اینها سؤلاتى است که هر محقّقى باید به آن پاسخ دهد.


نوشته: m.r در: جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,

|

 
سخت ترین روزهای امام علی(ع) پيوند ثابت

سؤال: در دوران 25 سال بعد از پیامبر(ص) بر امام علی(ع) چه گذشت؟

جواب: تعبیرات امام علی(ع) در خطبه3 و 26 نهج البلاغه، نشان مى دهد که على (علیه السلام) در آن دوران 25 ساله اى که او را از تصدّى خلافت پیغمبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) باز داشته بودند، ساعت ها و روزهاى بسیار تلخ و دردناکى را مى گذارند. نه به خاطر این که در رأس حکومت نیست، چرا که خودش صریحاً بى اعتنایى خویش را به این امر در خطبه هاى متعدّد بیان کرده و روشن ساخته است که این مقام تنها یک مسؤولیت الهى است، نه وسیله اى براى افتخار و مباهات، بلکه براى این شدیداً ناراحت بود که مى دید مردم تدریجاً از روح اسلام دور مى شوند و بسیارى از سُنَن جاهلى زنده مى شود و سرانجام همان شد که تاریخ نشان داد; یعنى معاویه به حکومت رسید و خلافت رسول الله را به نوعى سلطنت خودکامه پر زرق و موروثى تبدیل کرد و بعد از او یزید و یارانش بر آن تخت نشستند. و مرتکب اعمالى شدند که در بدترین حکومت هاى خودکامه کم نظیر است.
تعبیرات پرمعناى امام (علیه السلام) در این جمله ها نشان مى دهد که چگونه تبلیغات گسترده و شدید سردمداران حکومت از یک سو، و تهدید و اِرعاب مردم از سوى دیگر، امام (علیه السلام) را که شایسته ترین فرد براى خلافت پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) بود و از سوى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نیز براى همین منصب تعیین شده بود، به انزوا کشاند تا آنجا که جز اهل بیتش، کسى به عنوان یار و یاور براى او باقى نمانده بود! در حدیث معروفى که مورخان نقل کرده اند مى خوانیم که على (علیه السلام) مى فرمود: «لَو وَجَدْتُ أَربَعینَ ذَوِى عَزم لَقاتَلْتُ»; (اگر چهل نفر از افراد با اراده و مصمّم مى یافتم همراهِ آنها پیکار مى کردم و اجازه نمى دادم حکومت اسلامى را از مسیرى که پیامبر (علیه السلام) تعیین کرده بود، منحرف سازند).(1)
و نیز این تعبیرات نشان مى دهد که حامیان خلافت، حتى از کشتن اهل بیت امام(علیه السلام) نیز اِبا نداشتند چرا که مى فرماید: «فَضَنَنْتُ بِهم عَنِ الْمَوتِ»; (من دریغ داشتم که آنان را به کام مرگ بفرستم). و این به راستى عجیب و وحشتناک است! هر چند این گونه مسائل مهم اخلاقى، در عالم سیاست و حکومت شگفت انگیز نیست!
این احتمال نیز وجود دارد که حامیان متعصّب خلافت، منتظر بهانه اى بودند تا فرزندان امام (علیه السلام) را که احتمال جانشینى آنان را در آینده مى دادند، از میان بردارند تا کسى براى تصدّىِ پُست خلافت، از اهل بیت باقى نماند.
اما درباره این که این دوران تا چه حد در کام امام (علیه السلام) تلخ و ناگوار بود، باید گفت در حقیقت سخت ترین روزهاى عمر امام (علیه السلام) همین ایام بود که در گوشه خانه نشسته و ناظر اَعمالِ بى رویه اى بود که به نام حکومت اسلامى انجام مى گرفت، اعمالى مانند تحریف عقاید و اشتباه در فهم احکام اسلام و ارتکاب انواع تبعیضات و بى عدالتى ها و سرانجام تبدیل حکومت اسلامى به سلطنت خودکامه اى همانند سلطنت فرعون و قیصر و کسرا.
در نامه 62 نهج البلاغه، نیز امام(ع) مى فرماید: «به خدا سوگند! من، هرگز باور نمى کردم و به خاطرم خطور نمى کرد که عرب، بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) امر امامت و رهبرى را از اهل بیت او بگرداند و آن را بعد از حضرتش، از من دور سازد! تنها چیزى که مرا ناراحت کرد اجتماع مردم اطراف فلان شخص بود که با او بیعت کردند (کسى که من او را شایسته این مقام نمى دیدم و مشکلات عظیم جامعه اسلامى را در دوران حکومت وى بوضوح پیش بینى مى کردم). من دست روى دست گذاشتم و از بیعت خوددارى کردم. (نه توان مخالفت بود و نه جاى همکارى) تا این که با چشم خود دیدم گروهى از اسلام بازگشته و مى خواهند دین محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) را نابود سازند. (اینجا بود) ترسیدم اگر اسلام و اهل آن را یارى نکنم، شاهد شکاف در بنیان نیرومند اسلام یا محو آن بوده باشم که مصیبتش براى من از رها ساختن خلافت و حکومت بسیار سنگین تر بود... لذا براى دفع این حوادث به پا خاستم تا باطل از میان رفت و دین اسلام از (خطر منافقان و دشمنان اسلام) رهایى یافت ...; فَنَهَضْتُ فى تِلْکَ الاَْحداثِ حَتّى زاحَ الْباطِلُ وَ زَهَقَ وَ اطْمَأَنَّ الدّینُ وَ تَنَهْنَهَ.»
این تعبیرات نشان مى دهد که امام (علیه السلام) در آن دوران در میان دو مسأله ناگوار گرفتار بود: در یک سو از دست رفتن حقِّ مسلّم خودش و مسلمانان را مشاهده مى کرد، حقّى که با از بین رفتنش انحرافات عجیبى پیدا شد، و از سوى دیگر توطئه شدید منافقان و دشمنان اسلام را مى دید که براى نابودى و محو اسلام، کمر بسته بودند و سوگند خورده بودند. و امام (علیه السلام) بر اساس قاعده منطقى و عقلانى و شرعىِ اهمّ و مهم، به یارى اسلام شتافت و در برابر مشکل نخست دندان بر جگر گذاشت و ناراحتى ها را تحمّل کرد.


نوشته: m.r در: جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,

|

 
برخورد امام علی با مسئله غصب خلافت پيوند ثابت

سؤال: برخورد امام علی(ع) با مساله غصب خلافت چگونه بود؟

جواب: امام علی (ع) در خطبه شقشقیّه مى فرماید: «(هنگامى که دیدم او "ابوبکر" پیشدستى کرد و خلافت را در بر گرفت) من در برابر آن پرده اى افکندم و پهلو از آن تهى کردم (و خود را کنار کشیدم)» (فَسَدَلْتُ(1) دُونَها ثَوْباً، وَ طَوْیتُ عَنْها کَشْحاً(2)).
این تعبیر به خوبى نشان مى دهد که امام(علیه السلام) هنگامى که خود را در برابر این جریان دید، آماده درگیرى نشد و به دلایلى که در ذیل به آن اشاره مى شود بزرگوارانه از آن چشم پوشید و زاهدانه از آن کناره گیرى کرد. ولى از سوى دیگر این فکر دائماً روح او را آزار مى داد که در برابر این انحراف بزرگ چه باید انجام دهد و مسئولیّت الهى خویش را چگونه پیاده کند؟
به همین دلیل اضافه مى کند: «پیوسته در این اندیشه بودم که آیا با دست بریده (و نداشتن یار و یاور) به مخالفان حمله کنم یا بر این تاریکى کور، صبر نمایم؟» (وَطَفِقْتُ اَرْتَئى بَیْنَ اَنْ اَصُولَ بِیَد جَذّاءَ،(3) اَوْ اَصْبِرَ عَلى طَخْیَة(4) عَمْیاءَ).
امام(علیه السلام) با این جمله، این حقیقت را روشن مى سازد که من هرگز مسئولیّت خودم را در برابر امّت و وظیفه اى که خدا و پیامبرش بر دوشم گذارده بودند فراموش نکرده، ولى چه کنم که در میان دو محذور، گرفتار بودم: محذور اوّل این که قیام کنم و با مخالفان، درگیر شوم در حالى که از یکسو، یار و یاور کافى نداشتم و از سوى دیگر این قیام موجب شکاف در میان مسلمین مى شد و فرصت به دست منافقان و دشمنانى مى داد که در انتظار چنین شرایطى بودند. محذور دوّم این که در آن محیط تاریک و ظلمانى صبر کنم.
تعبیر به «طَخْیَة عَمْیاءَ» با توجّه به این که «طخیه» خود به معناى ظلمت و تاریکى است اشاره به این است که گاهى ظلمتها شدید نیست و از خلال آن مى توان شبحى مشاهده کرد، ولى این ظلمت آن قدر شدید بود که باید ظلمت کورش نامید. سپس توصیف بیشترى از شرایط آن زمان در سه جمله کوتاه و پرمعنا ارائه مى دهد و مى فرماید: «ظلمت و فتنه اى که بزرگسالان را فرسوده و کودکان خردسال را پیر و مردم با ایمان را تا واپسین دم زندگى و لقاى پروردگار رنج مى دهد» (یَهْرَمُ فیهَا الْکَبیرُ، وَیَشیبُ فیهَا الصَّغیرُ، وَ یَکْدَحُ(5) فیها مُؤمِن حَتّى یَلْقى رَبَّهُ).
از این عبارت به خوبى روشن مى شود که یک رنج و درد عمومى، همه را تحت فشار قرار داده بود. صغیران را پیر مى کرد و پیران را زمین گیر، ولى مؤمنان رنج مضاعفى داشتند چرا که مشکلات روزافزون جامعه اسلامى و خطراتى که از هر سو آن را تهدید مى کرد آنان را در اندوه عمیق و رنج بى پایانى فرو برده بود، همان درد و مصیبتى که با گذشت زمان و در مدّت کوتاهى در عصر «بنى امیّه» خود را نشان داد و بسیارى از زحمات پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) و مؤمنان راستین نخستین را بر باد داد.
سرانجام، تصمیم گیرى خود را در برابر این «دو راهى» مشکل و خطرناک به این صورت بیان مى فرماید: «سرانجام (بعد از اندیشه کافى و در نظر گرفتن تمام جهات) دیدم بردبارى و شکیبایى در برابر این مشکل، به عقل و خرد نزدیکتر است» (فَرَاَیْتُ اَنَّ الصَّبْرَ عَلى هات(6) اَحْجى(7)).
«به همین دلیل شکیبایى پیشه کردم (نه شکیبایى آمیخته با آرامش خاطر بلکه) در حالى بود که گویى چشم را خاشاک پر کرده و استخوان، راه گلویم را گرفته بود» (فَصَبَرْتُ وَ فِى الْعَیْنِ قَذىً،(8) وَفِى الْحَلْقِ شَجاً(9)).
این تعبیر، ترسیم گویایى از نهایت ناراحتى امام در آن سالهاى پر درد و رنج مى باشد که نمى توانست چشم به روى حوادث ببندد و نه بگشاید و نیز نمى توانست فریاد کشد و سوز درون خود را آشکار سازد. «چرا که با چشم خود مى دیدم میراثم به غارت مى رود!» (اَرى تُراثى نَهْباً).
در مورد کتب آسمانى مى خوانیم: «ثُمَّ اَوْرَثْنَا الْکِتابَ الَّذینَ اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا»; (سپس کتاب (آسمانى) را به گروهى از بندگان برگزیده خود به میراث دادیم).(10) و از همین نظر در حدیث مشهور نبوى آمده است: «اَلْعُلَماءُ وَرَثَةُ الاَنْبیاءِ»; (دانشمندان وارثان پیامبرانند).(11)
شاهد این سخن تاریخ گویاى زندگى على(علیه السلام) است، او عملا نشان داد که هیچ گونه دلبستگى به مال و مقام ندارد و خلافت را ـ بدون انجام وظایف الهى ـ همانند کفش کهنه بى ارزش، یا آب بینى حیوانى مى دانست، چگونه ممکن است براى از دست رفتن آن چشمى پرخاشاک و گلویى گرفته، داشته باشد؟
بعضى احتمال داده اند که منظور از این «میراث غارت شده» ، «فدک» باشد که پیامبر(صلى الله علیه وآله)براى دخترش «زهرا»(علیها السلام) گذارده بود و از آن جا که مال همسر در حکم مال شوهر است این تعبیر را بیان فرمود;(12) ولى این احتمال بسیار بعید به نظر مى رسد چرا که در تمام این خطبه، سخن از مسأله خلافت است و این جمله نیز ناظر به آن است.


نوشته: m.r در: جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,

|

 
تاریخ بعد از رحلت رسول اکرم(ص) پيوند ثابت

سؤال: چرا امام علی (ع) بعد از سالها دوباره مساله خلافت بعد از رسول الله(ص) را مطرح نمود؟

جواب: بعضى چنین مى پندارند که آیا بهتر نبود امام(علیه السلام) اصلا به سراغ مسأله خلافت که مربوط به گذشته بود نمى رفت و آن را به دست فراموشى مى سپرد مبادا منشأ اختلاف بیشترى در میان مسلمانان گردد؟!
نظیر همین سخن، امروز هم از سوى گروهى مطرح است و به مجرد این که سخن از خلافت بلافصل على(علیه السلام) به میان آید مى گویند براى حفظ وحدت مسلمین سکوت کنید و این گونه مسائل را به فراموشى بسپارید، ما امروز با دشمنان بزرگى روبه رو هستیم و پرداختن به این مسائل ما را در مبارزه با دشمنان مشترک تضعیف مى کند; اصولا این گونه بحثها چه فایده اى مى تواند داشته باشد در حالى که پیروان هر یک از مذاهب تصمیم خود را گرفته و به راه خویش مى روند و بسیار بعید به نظر مى رسد که ادامه این گونه بحثها سرچشمه اتّحاد تازه اى شود.
در پاسخ این سؤال لازم است دو نکته را یادآور شویم:
الف ـ واقعیّتهاى موجود هرگز نمى تواند حقیقتها را به فراموشى بسپارد. این یک حقیقت است که علاوه بر تأکید شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله) بر خلافت على(علیه السلام)شایستگى او از هر نظر براى این امر بیشتر بود; حال چه حوادثى واقع شد که این مسأله دگرگون گشت مطلبى جداگانه است.
بنابراین على(علیه السلام) که همه جا طرفدار حقیقت بود و با واقعیّتهاى موجود که هماهنگ با حقیقت نبود ستیز داشت حق دارد که حقایق مربوط به خلافت را بعد از رسول خدا بازگو کند تا محقّقان بعد از قرنها یا هزاران سال بتوانند منصفانه قضاوت کنند و اگر کسانى بخواهند از وضع موجود صرف نظر کرده و به حقایق بیندیشند قادر بر این امر باشند و راه مستقیم را در پرتو تحقیق خود پیدا کنند.
به هر حال هرگز نمى توان کسى را از بیان حقیقت بازداشت و به فرض که بتوانیم، حقّ چنین کارى را نداریم زیرا ضایعه بزرگى محسوب مى شود چرا که همیشه واقعیّتهاى موجود با حقایق تطبیق نمى کند و گاه فاصله زیادى با آن دارد، آنچه هست همیشه به معناى آنچه باید باشد نیست. اسلام به ما مى گوید ما باید به دنبال چیزى باشیم که باید باشد.
شک نیست که مسأله خلافت و امامت بعد از پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) یکى از اساسى ترین مباحث دینى ماست; خواه آن را جزء اصول دین بشماریم آن گونه که پیروان مکتب اهل بیت(علیهم السلام)مى گویند، یا جزء فروع دین، هر چه هست مسأله اى است که از نظر دینى سرنوشت ساز مى باشد و به هیچ وجه جنبه شخصى ندارد و بر خلاف آنچه برخى ناآگاهان مى اندیشند تنها یک بحث تاریخى مربوط به گذشته نیست; بلکه آثار زیادى براى امروز و فردا و فرداها دارد و مى تواند در بسیارى از مسائل مربوط به اصول و فروع اسلام اثر بگذارد و درست به همین دلیل على(علیه السلام) در دوران خلافت ظاهریش به طور مکرّر متذکّر این مسأله شده است.
ب ـ آنچه مضر به وحدت و اتّحاد صفوف مسلمانان است بحثهاى جنجالى و تعصّب آلود و پرخاشگرانه است; ولى بحثهاى علمى و منطقى که طرفین، حدود و موازین علمى و منطقى را در آن رعایت کنند نه تنها مزاحم وحدت صفوف مسلمانان نیست بلکه در بسیارى از مواقع به آن کمک مى کند.
این سخن را به عنوان یک مطلب ذهنى نمى گوییم بلکه امرى است که تجربه شده است. اخیراً در یکى از استانهاى ایران به مناسبت هفته وحدت جمعى از دانشمندان شیعه و اهل سنّت در یک گردهمایى بزرگ در کنار هم نشستند و بخشهاى مهمّى از مسائل مربوط به اختلاف اهل سنّت و شیعه را مورد بررسى علمى قرار دادند و نتیجه آن بسیار جالب و چشمگیر بود; زیرا در بسیارى از مباحث، نظرها به هم نزدیک شد و اختلافها کمتر گردید و همه باور کردند که اگر این گونه بحث ها ادامه یابد کمک شایان توجّهى به کمتر کردن فاصله ها و وحدت صفوف مى کند.(1)
حتّى درباره اختلاف میان ادیان آسمانى نیز این گونه بحثها مفید و مؤثّر و سبب کم شدن فاصله هاست و آنها که با این گونه بحثها مخالفند در واقع ناآگاهانه به تشدید اختلافات و زیاد شدن فاصله ها کمک مى کنند.(2)


نوشته: m.r در: جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,

|

 
مدح وذم اهل بصره پيوند ثابت

سؤال: اخبار مدح و ذم اهل بصره چگونه باهم قابل جمع است؟

جواب: آنچه در خطبه سیزدهم نهج البلاغه از مذمّت اهل «بصره» آمده است، قسمتى از آن مربوط به تأثیر آب و هوا و موقعیّت شهر و وضع اجتماعى آن جا (که بندرگاه بود; و محل ورود انواع فرهنگها و افکار و اخلاق آلوده، که به طور طبیعى در آن جا و مانند آن بوده و هست) مى باشد ولى بخشى از آن مربوط به صفات و روحیّات ساکنان آن جا بوده، که این قسمت لزومى ندارد در هر عصر و زمانى چنان باشد; بلکه اشاره به مردم همان عصر و همان زمان است که به آسانى تسلیم برنامه هاى زشت و نفاق افکن «طلحه» و «زبیر» شدند و پیمان خود را با على (علیه السلام) شکستند و آن همه کشته در این راه خطا، دادند. بنابراین مانعى ندارد که در اعصار دیگر، نیکان و پاکانى در آن جا باشند.
به همین دلیل در بعضى از روایات، مدح و ستایش این شهر نیز دیده مى شود; از جمله در خطبه اى که از امیرمؤمنان على (علیه السلام) نقل شده، ضمن بر شمردن بخشهایى از حوادث سختى که بر این شهر مى گذرد مى خوانیم که امام (علیه السلام) اهل بصره را مخاطب ساخت و فرمود: خداوند براى هیچ یک از شهرهاى مسلمین شرافت و کرامتى قرار نداده، مگر این که در شما برتر از آن را قرار داده است... قاریان شما بهترین قاریان قرآنند و زاهدان شما بهترین زاهدان، عابدان شما بهترین عبادت کنندگان و تاجران شما بهترین و صادقترین تاجرانند... کودکان شما باهوش ترین و زنان شما قانع ترین زنانند.(1) هیچ منافاتى ندارد که قوم و ملّتى بر اثر برخوردار شدن از تعلیم و تربیت کافى و خودسازى و تهذیب نفوس، رذایل اخلاقى را کنار بگذارند و به سوى فضایل گام بردارند; به خصوص این که مفاسد اخلاقى آنها رسوایی هایى همچون جنگ جمل و پیامدهاى نامطلوب آن به بار آورد و آنها را تکان دهد و بیدار کند.


نوشته: m.r در: چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:,

|

 
علت فریب خوردن مردم بصره پيوند ثابت

سؤال: چه چیز باعث شد که مردم بصره بازیچه دست نفاق افکنان و هوسبازان شوند؟

جواب: امیرالمؤمنین على (علیه السلام) در خطبه چهاردهم در نکوهش اهل «بصره» که بعد از «جنگ جمل» ایراد فرموده در عباراتى کوتاه به هفت نکته از صفات زشت و شرایط خاصّ جغرافیایى آنها که غالباً لازم و ملزوم یکدیگرند اشاره مى کند.
در جمله اوّل و دوّم مى فرماید: «سرزمین شما به آب نزدیک است و از آسمان دور» (اَرْضُکُمْ قَریبَة مِنَ الْماءِ، بَعیدَة مِنَ السَّماءِ).
در این که این دو جمله اشاره به جنبه هاى مادّى آن است یعنى نزدیک بودن به آب دریا و شط و طبعاً دور بودن از آسمان و یا اشاره به جنبه هاى معنوى آن است که سرزمین دلهاى شما با این که به آب حیات وجود امام نزدیک است، از آسمان رحمت الهى دور است و یا این که یک جمله ناظر به جنبه هاى مادّى و جمله دیگر ناظر به جنبه هاى معنوى است، در میان شارحان «نهج البلاغه» گفتگوست. ولى ظاهر عبارت ـ با توجه به معناى حقیقى «ارض و سما» که به مفهوم ظاهرى زمین و آسمان است ـ همان معناى اوّل است و در این که زمین آنها به آب نزدیک بود و مشکلات زندگى ساحل دریا را داشت، مخصوصاً سرزمینهایى همانند «بصره» که شط بزرگى از کنار آن گذشته و به دریا مى ریزد و در معرض جزر و مدّ سنگین است، بحثى نیست; امّا این که چگونه از آسمان دور است، جمعى از شارحان «نهج البلاغه» گفته اند: «علماى نجوم» مطابق رصدهایى که کرده اند ثابت نموده اند که دورترین منطقه آباد زمین از آسمان قریه اى است نزدیک بصره به نام «اُبُلَّه».
ولى از نظر دانشمندان امروز ظاهراً این سخن قابل قبول نیست; چون زمین «بصره» مانند تمام بندرهاى جهان تقریباً همسطح آب دریاست و مى دانیم آب دریاهاى جهان که متصل به یکدیگر است در یک سطح قرار دارد; در حالى که مناطق زیادى در روى زمین وجود دارد که از سطح دریا بسیار پایین تر است، ولى این احتمال وجود دارد که منظور مقایسه با تمام مناطق روى زمین نیست; بلکه مقایسه با سایر شهرهاى اسلامى آباد و معروف آن زمان است.
در جمله سوّم و چهارم مى فرماید: «عقلهایتان سبک و افکارتان سفیهانه است!» (خَفَّتْ عُقُولُکُمْ، وَ سَفِهَتْ حُلُومُکُمْ).
دلیل روشن این گفتار امام(ع) آن است که به آسانى تسلیم هوسهاى «طلحه» و «زبیر» شدند و براى حفظ «شتر عایشه» هزاران کشته دادند و سرانجام با شکست و رسوایى تسلیم شدند و از کار خود پشیمان گشتند.
در این که میان «عقول» که جمع «عقل» است و «حلوم» که جمع «حُلُم» است چه تفاوتى مى باشد از مفردات راغب چنین استفاده مى شود که «حُلُم و حِلْم» از آثار «عقل» است، به تعبیر دیگر: «عقل» همان نیروى ادراک انسان مى باشد و فکر و خویشتن دارى و اندیشه در انجام کارها از نتایج آن محسوب مى شود و مردم «بصره» چون عقلهاى سبکى داشتند طبعاً افکارشان سست بود و در برابر تبلیغات سؤء هوسبازان به سرعت تحریک مى شدند.
به همین دلیل در جمله پنجم و ششم و هفتم، امام(ع) مى فرماید: «از این جهت شما هدف خوبى براى تیراندازان هستید و لقمه چربى براى مفت خوران و شکار خوبى براى صیادان و درندگان!» (فَاَنْتُمْ غَرَض(1) لِنابِل(2)، وَ اُکْلَة لاکِل، وَ فَریسَة(3) لِصائِل(4)).
بدیهى است افراد ساده لوح و سبک مغز به آسانى در دام صیّادان دین و ایمان و تشنگان مال و مقام و هوسبازان سیاسى گرفتار مى شوند; به همین جهت بهترین چیزى که مى تواند جوامع انسانى را در برابر این مکّاران بیمه کند، بالا بردن سطح افکار عموم و آگاه ساختن مردم از مسائل مختلف اجتماعى و سیاسى است; همان چیزى که اسلام روى آن تأکید دارد و یکى از فلسفه هاى مهم خطبه هاى «نماز جمعه» دادن آگاهى مستمر در این زمینه است.
مردم بصره اگر کمى درکار خود مى اندیشیدند و از شرایط زمان و مکان آگاهى داشتند، هرگز بازیچه دست امثال «طلحه و زبیر» نمى شدند که پیمان بیعت خویش را با امام خود بشکنند و بر ضدّ او قیام کنند و آن همه کشته بدهند و سرانجام آن شکست و رسوایى باشد.
در این که میان جمله هاى سه گانه «فَاَنْتُمْ غَرَض لِنابِل; شما هدف خوبى براى تیراندازان هستید»; «وَاُکْلَة لاکِل; و لقمه چربى براى خورندگان»; «وَ فَریسَة لِصائِل; و صید مناسبى براى صیّادان و درندگان»; چه تفاوتى است و آیا هر سه جمله یک معنا دارد که با عبارات متفاوت بیان شده، یا از معانى مختلف خبر مى دهد، جاى تأمّل است.
ولى بعید نیست هرکدام به یکى از زوایا و ابعاد این مسأله ناظر باشد. جمله اوّل نشانه گیرى از دور را بیان مى کند که حتّى اگر دور از دسترس بازیگران سیاسى باشید، شما را شکار مى کنند. و جمله سوّم حمله از نزدیک را بیان مى کند و جمله دوّم نتیجه نهایى صید را. (دقّت کنید).
باید توجّه داشت که این جملات و سرزنشها متوجه همان گروهى است که آلت دست نفاق افکنان شدند و گرنه در بصره در آن زمان و در زمان هاى بعد مردمان با شخصیّتى بودند که امام (علیه السلام) از آنها ستایش مى کرد.


نوشته: m.r در: چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:,

|

 
روحیه سرکشی مردم کوفه پيوند ثابت

سؤال: علت سرکشی مردم کوفه از دستورات امام علی (ع) چه بود؟

جواب: مى دانیم یکى از مشکلات حکومت على (علیه السلام) مردم عراق و اهل کوفه بودند که حالت سرکشى و تمرّد داشتند و بارها على (علیه السلام) در خطبه هاى نهج البلاغه، از این امر اظهار ناراحتى و شکایت مى کند، در حالى که یکى از عوامل مهم پیروزى معاویه در کارهایش، مردم شام و روح فرمانبردارى آنان بود.
بعضى از مورّخان این موضوع را به صورت مثبت ارزیابى کرده و مى گویند که علت عصیان اهل عراق و اطاعت اهل شام، این بود که اهل عراق، صاحب نظر و زیرک بودند و در عیوب اُمَرا و رؤساى خود، تفحّص مى کردند و کارهاى آنها را به نقد مى کشیدند، برخلاف اهل شام که افرادى کودن و کم هوش، و در بررسى مسائل، جامد بودند و از جریان هاى پشت پرده، پرسوجو نمى کردند.(1)
ولى به گفته مرحوم مغنیه، این سخن یک پندار بى اساس بیش نیست. اهل عراق چه ایرادى مى توانستند نسبت به حکومت عادلانه على (علیه السلام) بگیرند. که آن همه کارشکنى و نفاق به خرج دادند؟! (این چه هوش و کیاستى است که افراد را وادار به اختلاف و عصیان کند و نتیجه اش ذلّت و زبونى در برابر دشمن و سلطه آنان گردد؟!) صحیح همان است که تاریخ نویسانِ (قدیم و جدید) غالباً نوشته اند. از جمله به گفته طه حسین، در کتاب "عَلىٌّ وَ بَنُوه" دستگاه معاویه با مکر و حیله کار مى کرد و دین و فکر مردم را با پول مى خرید (و براى حفظ موقعیت خویش، هر کارى را روا مى دانست) در حالى که على (علیه السلام) اهل این گونه زد و بندهاى سیاسى نبود و حق و عدالت و دین را بر همه چیز ترجیح مى داد. بى جهت چیزى به کسى نمى بخشید و اطاعت مردم را با مال خریدارى نمى کرد.
شاهد گویاى این سخن گفتار خود امام (علیه السلام) است که در برابر پیشنهادهاى بعضى از اطرافیان مى فرمود: «أَتَأمُرُونى أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَورِ فیمَنْ وُلِّیتُ عَلَیهِ؟! وَاللهِ لا أَطُورُ بِهِ ما سَمَرَ سَمَیرٌ وَ ما أَمَّ نَجْمٌ فِىْ السَّماءِ نَجْماً»; (آیا به من توصیه مى کنید که براى پیروزى خود، از جور و ستم در حق کسانى که بر آنها حکومت مى کنم استمداد جویم (و اموال بیت المال را بناحق، به این و آن بدهم؟) به خدا سوگند! تا جان در تن دارم و شب و روز برقرار است و ستارگان آسمان در پى هم طلوع و غروب مى کنند، هرگز دست به چنین کارى نمى زنم).(2)
حضرت به کسانى که سیاست آن حضرت را با سیاست معاویه مقایسه مى کردند، مى فرماید: «وَاللهِ! ما مُعاویَةُ بِأدْهَى مِنّْى لکِنَّهُ یَغْدِرُ وَ یَفْجُرُ وَ لَوْلا کِراهِیةُ الْغَدْرِ لَکُنْتُ مِنْ أَدْهَى الْنّاسِ»; (به خدا سوگند! معاویه، از من سیاستمدارتر نیست، امّا او (براى پیشبرد اهداف شخصى خود)، نیرنگ مى زند و مرتکب انواع گناه مى شود و اگر از خدعه و نیرنگ بیزار نبودم، من، از سیاستمدارترین مردم بودم).(3)
این همان مطلبى است که در عصر و زمان ما نیز فراوان به چشم مى خورد که بعضى از مردم، در تحلیل هاى اجتماعى خود افراد نیرنگ باز و حیله گر و بى بند و بار را که براى پیشبرد هدف هاى شخصى و حفظ موقعیّت خود، به هر وسیله اى متشبِّث مى شوند، افرادى زیرک و باهوش و لایق و سیاستمدارى کاردان مى شمرند; در حالى که افراد آگاه و با ایمان و مدیر و مدبّر را که سعى دارند در سایه ضوابط و اُصول و دستورهاى شرع و وجدان قدم بردارند، افرادى نالایق و فاقد مدیریت مى پندارند! این اشتباه بزرگ بدبختانه هنوز وجود دارد و سرچشمه مفاسد عظیم اجتماعى و سیاسى است و چه خون هاى پاکى که به خاطر این اشتباه، در طول تاریخ بر زمین ریخته شده است!
به هر حال واقعیت چیز دیگرى است. مردم عراق و مخصوصاً بافت جمعیّت کوفه، از گروه هاى مختلف با فرهنگ هاى متفاوت تشکیل شده بودند و سیاست هاى زمان عثمان، آنان را به سوى زَرْق و برق دنیا کشیده بود و سنّت نادرست آن عصر (تقسیم بى دلیل بیت المال به این افراد) عادت زشتى براى آنها شده بود و بسیارى از سران قبایل، در انتظار گرفتن حق و حساب هاى سیاسى و رشوه بودند و به همین دلیل، معاویه بسیارى از سران قبایل و شخصیت هاى عراق را، با پول هاى کلان خرید و یکى بعد از دیگرى به او پیوستند در حالى که مردم شام از این موج فاسد و خطرناک نسبتاً دور بودند.
اضافه بر این روحیات مردم عراق و شام متفاوت بود. شامیان بیشتر اهل عمل بودند در حالى که عراقى ها بیشتر اهل سخن. شامى ها انضباط اجتماعى را بهتر پذیرا مى شدند در حالى که عراقى ها کمتر به انضباط تن مى دادند.
روح وفادارى در شامیان بیشتر بود در حالى که بى وفایى و پیمان شکنى، از ویژگى هاى مردم عراق و مخصوصاً کوفه محسوب مى شد.
البتّه این سخن شامل مردم عراق در عصر و زمان ما و یا حتّى عصر و زمان هاى بعد از على (علیه السلام) و امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) نمى شود و به همین دلیل در روایات معصومان، ستایش هاى قابل ملاحظه اى از اهل عراق و کوفه دیده مى شود و هیچ مانعى ندارد که مردم یک مرز و بوم، در دوره اى از تاریخ خود، داراى صفات منفى، و در عصر دیگر، داراى اوصاف مثبت باشند.


نوشته: m.r در: سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:,

|

 
امام علی ونفرین لشکریان ضعیف پيوند ثابت

سؤال: امام علی (ع) چگونه لشکر ضعیف الایمان و سرکش خود را نفرین کرد؟

جواب: امام علی(ع) در خطبه25 نهج البلاغه، با قلبى مملوّ از غم و اندوه روى به درگاه خدا مى آورد. و لشکر ضعیف الیمان خود را نفرین مى کند، ولى نفرینى بیدار کننده و هشدار دهنده براى کسانى که هنوز جرقّه اى از بیدارى وجدان در آنان وجود دارد، باشد که از این طریق به آنها آگاهى دهد و آن گمگشتگان وادى ضلالت را، به راه خدا آورد; چرا که نفرین هاى امام هم اندرز و هم موعظه و درس بیدارى است.
حضرت مى فرماید: «خداوندا! (از بس نصیحت کردم و اندرز دادم و آه گرم من در آهن سردِ دل آنها اثر نگذاشت) از آنها خسته شده ام و آنها نیز از من (که هماهنگى با نیّات شوم و اخلاق زشتشان ندارم) خسته شده اند. من، از آنان ملول گشته ام و آنان نیز از من، ملول شده اند; (أَللَّهُمَّ إِنِّی قَدْ مَلِلْتُهُمْ وَ مَلُّونی وَ سَئِمْتُهُمْ وَسَئِمُونی).(1)
روشن است هنگامى که میان رهبر و پیروانش هماهنگى در اهداف و اخلاق و نیّات نباشد، این مشکل عظیم بروز مى کند که پیشوایى عادل و آگاه و شجاع، در برابر پیروانى دنیاپرست و زبون و ناتوان و جاهل قرار بگیرد و اندرزهاى او سودى نبخشد، و این سبب مى شود که هم پیشوا از آنها خسته شود و هم پیروان از آن پیشوا. به گفته سعدى:
صد چندان که دانا را از نادان نفرت است نادان را از دانا وحشت.
گر ملولى ز ما تُرُش منشین *** که تو هم در میان ما تلخى
و اگر پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) توانست رهبرى اقوام جاهلى را بر عهده بگیرد، به این دلیل بود که آنها تربیتش را پذیرفتند و خُلق و خُوى او را در خود زنده کردند. به همین دلیل پیامبرانى که این توفیق نصیبشان نشد، از پیروان خود ملول گشتند و پیروان هم وجود آنها را تحمّل نکردند.
فراموش نکرده ایم که قوم لوطِ سر تا پا آلوده، از آن پیامبر بزرگ به جرم پاکدامنى اش ابراز تنفّر کردند و گفتند: «لوط و پیروانش را از شهر و دیار خود بیرون کنید که اینها مردمى هستند که پاکدامنى را مى طلبند (و با ما هم صدا نیستند.»
(وَ ما کانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلّا أَنْ قالُوا أَخْرِجُوهُمْ مِنْ قَرْیَتِکُمْ إِنَّهُمْ أُناسٌ یَتَطَهَّرُونَ).(2)
حضرت سپس آنها را چنین نفرین مى کند: «خداوندا! به جاى آنان افرادى بهتر به من عنایت فرما و به جاى من بدتر از من بر سر آنها مسلّط فرما!»؛ (فَأَبْدِلِنی بِهِمْ خَیْراً مِنْهُمْ، وَ أَبْدِلْهُمْ بِی شَرَّاً مِنِّى)!
چرا که نه آنها پیروانى شایسته براى این پیشوا هستند و نه من پیشوایى مناسب براى آنها، و حکمت پروردگار ایجاب مى کند اکنون که آنها از کوره آزمایش رو سیاه به در آمدند، این نعمت الهى از آنها گرفته شود و در فقدانش گرفتارِ انواعِ درد و رنج شوند.
و چه زود این نفرین امام در حق آنها تحقُّق یافت، بنى امیّه با مأموران خونخوار و سنگدل و جانى بر آنان مسلّط شدند و چنان کردند که در تاریخ بى نظیر و یا کم نظیر است.
و از عجایب این که در تواریخ اسلامى آمده است: در همان زمان که امام این نفرین ها را کرد (یا با فاصله کمى) حجّاج بن یوسف ـ آن جنایتکار بى نظیر تاریخ ـ متولّد شد،(3) البته پیش از به قدرت رسیدن حجّاج نیز مردم عراق و کوفه، کفّاره جرایم خود را مى دادند، ولى در عصر حکومت حجّاج به اوج خود رسید.
بدیهى است که منظور از جمله (أبدِلْهُمْ بى شَرّاً مِنِّى) این نیست که من بدم و از من بدتر را بر آنها مسلّط کن، بلکه این تعبیرى است که در مقایسه خوبِ مطلق با بد مطلق نیز گفته مى شود. در سوره فرقان بعد از اشاره به عذاب هاى بسیار دردناک دوزخ مى فرماید: «قُلْ أذالِکَ خَیْرٌ أَمْ جَنَّةُ الْخُلْدِ الّتى وُعِدَ المُتّقونَ»(4); (بگو: آیا این (عذاب هاى دردناک) بهتر است یا بهشت جاویدان که به پرهیزگاران وعده داده شده است؟).
حضرت، سپس به نفرین خود چنین ادامه مى دهد:
«خداوندا! دل هاى آنها را ذوب کن آن گونه که نمک در آب ذوب مى شود»; (اللَّهُمَّ مِثْ قُلُوبَهُمْ کَمَا یُمَاثُ الْمِلْحُ فِی الْمَاءِ).
این احتمال نیز وجود دارد که منظور از ذوب شدن قلب، هجوم انبوه غم و اندوه ها بر دل باشد، به شکلى که عواطف انسان را سخت جریحه دار کند، بگونه اى که از آن تعبیر شود به این که: « قلب آب شده است».
بدیهى است که منظور از آب شدن دل ها ضایع شدن عقل و هوش و درایت است. در واقع مفهوم جمله این است که عقل و هوش را به خاطر نافرمانى ها و نفاق و دورویى و کوتاهى و کارشکنى از آنها بگیر، تا در زندگى حیران و سرگردان شوند. این تعبیر در آیات و روایاتِ فراوانى آمده است که قلب، به معناى عقل و درایت و یا کانون عقل و درایت است. از جمله در آیه 25 سوره انعام مى خوانیم: «وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَکِنّةً أنْ یَفْقَهُوهُ»; (ما، بر قلب هاى آنها، پرده ها افکندیم تا آن (قرآن) را درک نکنند).
در حقیقت یکى از بزرگ ترین مجازات هاى الهى ـ که در قرآن مجید و روایات نسبت به افراد سرکش و منافق به آن اشاره شده ـ همین مجازات است که انسان حقایق را آن چنان که هست نبیند و نشنود و درک نکند و در بیراهه ها، سرگردان و هلاک شود.
سپس امام(علیه السلام) در آخرین جمله هاى این خطبه، آرزو مى کند که اى کاش به جاى انبوه لشکریانِ ضعیف و ناتوان، افراد کمى از قبیله بنى فراس ـ که به شجاعت و وفادارى معروف بودند ـ مى داشت، او مى فرماید: «آگاه باشید! به خدا سوگند! دوست داشتم به جاى شما یک هزار مرد سوار از قبیله بنى فراس بن غنم (که شجاع و وفادارند) مى داشتم». (تا با کمک آنان، دشمنان حق و عدالت را بر سر جاى خود مى نشاندم); (أَمَا ـ وَاللهِ! لَوَدِدْتُ أَنَّ لِی بِکُمْ أَلْفَ فَارِس مِنْ بَنِی فِرَاسِ بْنِ غَنْم).
سپس امام (علیه السلام) به این شعر در وصف آنان متمثّل مى شود:
هُنَالِکَ، لَوْدَعَوْتَ أَتَاکَ مِنْهُمْ *** فَوَارِسُ مِثْلُ أَرْمِیَةِ الْحَمِیمِ
معناى شعر این است که: ( اگر آنها را بخوانى، سوارانى مانند ابرهاى تابستانى، (سریع و تند)، به سوى تو مى آیند)!
و به گفته شاعر فارسى زبان:
چو آن ابر سریع السّیرِ کمْ آب *** پى دشمن کشى بى صبر و بى تاب
سپس امام (علیه السلام) (خطبه را پایان داد) و از منبر فرود آمد; (ثُمَ نَزَلَ (علیه السلام) من المنبر).


نوشته: m.r در: دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:,

|

 
علل پیروزی معاویه در برابر سپاه حضرت علی(ع)به بیان امام علی پيوند ثابت

سؤال: امام علی (ع)چه عاملی را باعث غلبه فرمانده لشکر معاویه بر یمن می دانست؟

جواب: امام علی(ع) در بخشی از خطبه 25 نهج البلاغه، اشاره به « داستان بُسر بن اَرْطاة جنایتکار مشهور شام و غلبه او بر یمن» مى کند و سپس به سرنوشت مردم عراق اشاره کرده و آینده تاریک آنها را با ذکر علل و عوامل دقیق آن باز مى گوید.
بعضى از شارحان نهج البلاغه نوشته اند که معاویه بُسر بن ارطاة را که مردى خونریز و مفسد فِى الارض و آدمکش و غارتگر بود، مأموریت داد و با گروه عظیم مسلّحى به سوى مدینه فرستاد و گفت: «هر جا که مى رسى شیعیان على را تحت فشار قرار داده و دل هاى آنها را مملوّ از ترس و وحشت کن. هنگامى که وارد مدینه شدى مردم آن شهر را چنان بترسان که مرگ را با چشم خود ببینند چرا که آنها به پیامبر پناه دادند و به یارى اش برخاستند و پدرم ابوسفیان را شکست دادند».
سپس از طه حسین نویسنده معروف مصرى، نقل مى کند که بُسر دستور معاویه را دقیقاً اجرا کرد. و حتّى از خود خشونت بیشترى بر آن افزود و در ریختن خون ها و غارت اموال و غصب حقوق و هتک حرمت ها، چیزى فرو نگذارد تا به مدینه آمد و مصائب عظیمى را به بار آورد که همه با چشم خود دیدند. او آنها را مجبور به بیعت با معاویه کرد و... بُسر سپس به سوى یمن آمد و با خونریزى بسیار، رعب و وحشتى در آنجا حاکم ساخت، سپس براى معاویه بیعت گرفت و دو فرزند خردسال عبیدالله بن عباس (حاکم یمن) را سر برید.(1)
ابن اثیر مى افزاید: این دو کودک در نزد مردى از صحرانشینان بنى کنانه بودند. هنگامى که بُسر مى خواست آنها را به قتل برساند مرد کنانى گفت: «اینها که گناهى ندارند چرا آنها را مى کشى؟ اگر مى خواهى آنها را به قتل برسانى، پس مرا هم به قتل برسان (که شاهد این ننگ نباشم که در حفظ امانت کوتاهى کرده ام.) بُسر از این شرمنده نشد او را هم کشت.(2)
به هر حال این اخبار دردناک به امیرالمؤمنین(علیه السلام) رسید و شدیداً ناراحت شد، و در این فراز از خطبه فرمود: «به من خبر رسیده که بُسر (بن أرطاة) بر یمن، تسلّط یافته است. به خدا سوگند! یقین دارم که این گروه (ستمگر و خونخوار) به زودى، بر همه شما مسلّط مى شوند و حکومت را از شما خواهند گرفت; (أُنْبِئْتُ بُسْراً قَدِ اطَّلَعَ(3) الْیَمَنَ وَ إِنِّی ـ وَاللهِ! لاََظُنُّ أَنَّ هؤُلاءِ الْقَوْمَ سَیُدَالُونَ(4) مِنْکُمْ).
سپس حضرت به علل این مطلب پرداخته و روى چهار موضوع بسیار مهم که همیشه عامل پیروزى است، انگشت مى گذارد.
نخست این که مى فرماید: «آنها، در امر باطل خود متّحدند و شما در امر حقّتان پراکنده اید; (بِاجْتِماعِهمْ عَلَى بَاطِلِهمْ، وَ تَفَرُّقِکُمْ عَنْ حَقِّکُمْ).
اتّحاد همه جا مایه پیروزى است به خصوص اگر طرفداران حق متّحد باشند، امّا چه دردناک است که طرفداران حق، پراکنده باشند و حامیان باطل متّحد! با این که باطل سرچشمه پراکندگى و حق کانونِ وحدت و اتّحاد است.
آرى براى پیروزى در هر کار اجتماعى، قبل از هر چیز، اتفاق و وحدت لازم است و پراکندگى و اختلاف سمّ مهلک و کشنده اى است.
دیگر این که «شما از پیشواى خود در امر حق اطاعت نمى کنید در حالى که آنها در امر باطل مطیع فرمان پیشواى خویش اند; (وَ بِمَعْصِیَتِکُمْ إِمَامَکُمْ فِی الْحَقِّ، وَ طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِی الْبَاطِلِ).
آرى انضباط و اطاعت حساب شده همه جا از شرایط اصلى پیروزى است. هیچ سپاه و لشکرى و هیچ قوم و ملّتى، بدون انضباط و اطاعت از فرمانده خود، به جایى نمى رسد و به همین دلیل در مدیریت امروز، براى مسأله انضباط، اهمیّت فوق العاده اى قائل اند.
سوم این که آنها نسبت به رییس خود اداى امانت مى کنند، در حالى که شما خیانت مى کنید; (وَ بِأَدَائِهِمُ الاَْمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِیَانَتِکُمْ).
امانت دارى آنان سبب مى شود که نیروها و تدارکات و سرمایه ها و امکاناتشان ضدّ مخالفشان بسیج شود، ولى خیانت شما همه چیز را بر باد مى دهد. یک گروه فاقد امکانات و تجهیزاتِ لازم، سرنوشت شان چیزى جز شکست نیست.
چهارم این که: « آنها در اصلاح شهرها و دیار خود مى کوشند، در حالى که شما، مشغول فساد هستید»، (وَ بِصَلاَحِهِمْ فی بِلاَدِهِمْ وَ فَسَادِکُمْ).
به این ترتیب آنها داراى اتحاد و انضباط و امانت و اصلاح در بلاد خویش اند و شما پراکنده و نافرمان و خیانتکار و مفسد هستید و بسیار طبیعى است که چنان افرادى بر چنین افرادى پیشى گیرند و پیروز شوند.
مدیریت و تدبیر و حاکمیت هر قدر حساب شده و قوى باشد، با وجود چنین افرادى به نتیجه نمى رسد; چرا که بازوان مدیر و حاکم مردم اند.
آرى حق با ضعف و ناتوانى و فساد یارانش ضعیف مى شود. و باطل با قوّت و قدرت و اتحاد اعوانش قوى مى گردد.
حضرت سپس براى تکمیل سخنان خود مى افزاید: «من چگونه مى توانم به شما اعتماد کنم در حالى که اگر من قدحى را به رسم امانت به یکى از شما بسپارم، از آن بیم دارم که دسته یا بند آن قدح را برباید! (فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَکُمْ عَلَى قَعْب(5)، لَخَشِیْتُ أَنْ یَذْهَبَ بِعِلاَقَتِهِ).(6)
کسانى که در موضوعاتى تا این حد کوچک و کم ارزش قابل اعتماد نباشند، در مهم ترین پست هاى حکومت اسلامى و مسأله جنگ و صلح و بیت المال و مانند آن، چگونه ممکن است مورد اعتماد قرار بگیرند؟!(7)


نوشته: m.r در: دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:,

|

 
علت سرزنش کوفیان توسط امام علی(ع) پيوند ثابت

سؤال: چرا امام علی (ع) نسبت به مردم کوفه از روش توبیخ و سرزنش استفاده کرد؟

جواب: با مطالعه کلام مولا امیرمؤمنان على (علیه السلام) در خطبه 27 نهج البلاغه این سؤال به ذهن مى آید که: «چرا آن پیشواى مدیر و مدبّر چنان حملات شدید و تندى نسبت به مردم کوفه مى کند و آنها را به شدّت زیر ضربات شلاّق هاى سرزنش و ملامت قرار مى دهد ـ و در ادامه به آنها مى فرماید: «من، دوست داشتم که هرگز شما را نمى دیدم و نمى شناختم... خدا شما را بکشد که این قدر خون به دل من کردید!»؛ ( لَوَدِدْتُ اَنِّى لَمْ اَرَکُمْ وَلَمْ اَعْرِفْکُمْ. مَعْرِفَةٌ وَاللّهِ جَرَّتْ نَدَماً، وَ اَعْقَبَتْ سَدَماً. قاتَلَکُمُ اللّهُ، لَقَدْ مَلاَْتُمْ قَلْبى قَیْحاً
ولى اگر در تاریخ کوفه و کوفیان و عهدشکنى ها و نفاق افکنى ها و بى وفایى ها و سستى و ضعف آنها بیشتر مطالعه کنیم، فلسفه این سرزنشهاى تند و شدید را در مى یابیم. گویى امام علی(علیه السلام) این سخنان را به عنوان آخرین راه درمان و چاره براى این بیماران کوردل انتخاب فرموده است; همان کسانى که غیرت آنها در برابر هیچ چیز به جوش نمى آمد و انواع تحقیرها و تحمیلها را از دشمن پذیرا مى شدند! امام (علیه السلام) مى خواهد از این راه، دست به کارى بزند که اگر کمترین احساسى در جان آنها است به پاخیزند و به حرکت درآیند و به مقابله با دشمن بشتابند. استفاده از این راه از نظر روانشناسى در برابر بعضى از گروه ها کار ساز است.
این همان چیزى است که در تعبیرى عامیانه گفته مى شود: «باید کارى کرد که به رگ غیرت او برخورد کند».
بنابراین استفاده از این شیوه بیان هماهنگ با مسأله بلاغت در کلام است که مى گوید باید کلام را مطابق با مقتضاى حال بیان کرد.
نباید فراموش کرد که امام (علیه السلام) این روش را بعد از به کار بستن روش هاى دیگر از قبیل تشویق و تمجید و بیان ارزش هاى معنوى و مادى جهاد فى سبیل الله به کار مى بندد.
این سخنان در واقع سخن کسى است که از پیروانِ سست عنصر مأیوس شده و براى بیدار کردن آنها جز استفاده از این کلمات تند راهى نمى بیند و عجب این که آنها با این همه تازیانه هاى سخن نیز بیدار نشدند و هنگامى که از آنها براى تشکیل لشکر و حرکت به سوى دشمن دعوت فرموده جز گروه اندکى لبیک نگفتند! به همین دلیل امام (علیه السلام) ناچار شد که افرادى به روستاها و آبادى هاى اطراف فرات بفرستد و از آنها ـ که مردمانى جنگجو و وفادار به امام (علیه السلام) بودند ـ براى بسیج لشکر دعوت کند.
در واقع کوفیان در این برهه از تاریخ خود شباهتى به قوم لجوج بنى اسرائیل در عصر موسى(علیه السلام) دارند که هر چه آنها را تشویق براى حمله به دشمنانشان در بیت المقدس کرد، آنها گفتند: «ما از آنان وحشت داریم و تا آنان در بیت المقدس هستند، ما هرگز وارد آن نمى شویم. ما همین جا نشسته ایم، تو و پروردگارت بروید و بیت المقدس را فتح کنید!»؛ (قالُوا یا مُوسى اِنَّ فیهَا قَوْماً جَبّارینَ وَ إِنّا لَنْ نَدْخُلَهَا حَتّى یَخْرُجُوا مِنْها فَاِنْ یَخْرُجُوا مِنْها فَاِنّا داخِلوُنَ...فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا اِنّا هاهُنا قاعِدُونَ).(1)(2)


نوشته: m.r در: دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:,

|

 
آرشيو مطالب پيشين:
 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

درباره ما


    به وبلاگ من خوش آمدید

لينك دوستان

< Html />

    ورود اعضا:

    نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

    خبرنامه وب سایت:





    آمار وب سایت:
     

    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته :
    بازدید ماه :
    بازدید کل :
    تعداد مطالب : 121
    تعداد نظرات : 15
    تعداد آنلاین : 1

توضيحات

No Image No Image